2

25 6 2
                                    

از والدین لیسا و تهیونگ ممنون بود که بهشون اجازه داده بودن یه هفته خونۀ اونا بمونن. خانوم کیم غذاهای خیلی خوشمزه‌ای براشون درست می‌کرد، اما جیمین به زور چند قاشق می‌خورد. خداروشکر می‌کرد که حداقل هانول کم‌خوری عصبی نمی‌گیره و خوب غذاشو می‌خوره. خانوم کیم برای شام یه وعدۀ غذایی کامل آماده کرده بود و مدام برای هانول و جیمین تیکه‌های گوشت سرخ شده توی کاسۀ برج‌شون می‌ذاشت.
_ پسرم چرا نمی‌خوری؟
با شنیدن صدایِ آقای کیم، جیمین فوراً سرش رو بلند کرد و هول شده به مرد مهربونی که روبه‌روش نشسته بود نگاه کرد. لبخندی اجباری زد و سرش رو پایین انداخت: «م‍... می‌خورم...» تهیونگ که حواسش حسابی جمعِ پسر مو آبی بود، گفت: «توی این یه هفته خیلی لاغر شدی جیمین... باید مراقب خودت باشی...» جیمین حرفی نزد، چون حق با تهیونگ بود... این وسط فقط لیسا بود که درکش می‌کرد، اما حتی لیسا هم مجبور بود که بهش یادآوری کنه که از این به بعد خواه ناخواه پدرِ یه بچۀ سه ساله‌ست... پس قبل از هرچیزی باید مراقب سلامتیِ خودش باشه تا بتونه از بچه هم مراقبت کنه.
_ تونستی کار پیدا کنی عزیزم؟
نگاهش رو به خانوم کیم داد و با لبخند محوی جواب داد: «بله... توی شرکتی که سوجون هیونگم کار می‌کرد استخدام شدم... هفتۀ آینده کارم شروع میشه...» همه لبخندی از روی آسودگیِ خاطر زدن-حداقل جیمین و هانول بخاطر نداشتن پول گرسنگی نمی‌کشیدن.
_ هانول رو چیکار می‌کنی؟ اگه بخوای من و سانگ‌وو نگهش می‌داریم تا از سرکار برگردی، مثل نوۀ خودمون دوسش داریم.
خانوم کیم با مهربونی گفت و کمی کیمچی توی بشقاب جیمین گذاشت. پسر مو آبی جواب داد: «ممنونم از لطفتون... ولی فکر کنم بهتر باشه که بفرستمش مهد کودک... به هر حال نونا هم قصدش همین بود، می‌گفت هانول دیگه سه سالش شده، باید برای خودش دوست پیدا کنه...» با یادآوری خواهر مهربونش دوباره حالش گرفته شد، فقط سعی کرد سر میز بغض نکنه-شب توی بغل لیسا اشک می‌ریخت.
_ به هر حال هروقت که کمک لازم داشتی خبرمون کن عزیزدلم...
جیمین با لبخند سرش رو برای مادر تهیونگ و لیسا خم کرد تا تشکر کنه. بالاخره مشغول خوردن شد، که اینبار صدای تهیونگ مانع سکوت شد: «راستی جیمین... اون مرد عرب که اومد کی بود؟» پسر مو آبی بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و در حالی که لقمۀ توی دهانش رو می‌جوید جواب داد: «گفت از دوست‌های قدیمی سوجون هیونگه... عرب بود ولی کره‌ای حرف می‌زد، به هر حال که من خیلی بهش توجهی نکردم...» چیز مهمی نبود که بخوان راجبش نگران بشن، فقط برای تهیونگ عجیب بود که یه مرد عرب اومده مراسم...
_ هیونگ من خوابم میاد...
شاید توی اون یه هفته، این دهمین باری بود که صدای هانول رو می‌شنید. بچه نه گریه می‌کرد، نه توی غذا خوردنش تغییری ایجاد شده بود، نه حتی ابراز دلتنگی می‌کرد... فقط حرف نمی‌زد-و این نگران کننده بود. حالا که جیمین برای اولین بار توی اون روز صدای خواهرزاده‌ش رو می‌شنید، هول کرد.
_ خ‍... خوابت میاد؟ بریم بخوابیم؟ دیگه غذا نمی‌خوری؟
هانول خمیازه‌ای کشید و به بشقاب خالی از غذاش نگاه کرد: «تموم شد... بریم بخوابیم هیونگ...» جیمین با اینکه چند قاشق بیشتر نخورده بود، از روی صندلی بلند شد و هانول رو بغل کرد. تعظیمی کرد تا از اعضای خانواده عذرخواهی کنه، و بعد به طرف اتاق لیسا رفت. هانول رو روی تخت دراز کرد و خودش هم کنارش دراز کشید. موهای طلایی پسر کوچولو رو نوازش وار از روی پیشونیش کنار زد. هانول چشم‌هاش رو بست و گفت: «مامانی بدون هانول ناراحته؟ هانول پیشش نیست گریه می‌کنه؟» جیمین حس می‌کرد بغض جوری به گلوش چنگ می‌زنه که داره خفه میشه. الان باید جواب هانول رو چی می‌داد؟ خودش همش 19 سالش بود، یکی باید میومد اونو دلداری می‌داد...
_ مامانی ناراحته که هانول پیشش نیست... ولی گریه نمی‌کنه، چون می‌دونه هانول ناراحت میشه... هروقت دلت برای مامانت تنگ شد می‌تونی به آسمون نگاه کنی. مامان و بابا رفتن پیش ستاره‌ها... الان اونجا زندگی می‌کنن...
هانول با ناراحتی پرسید: «پس چرا ما رو نبردن؟ نکنه ما رو دوست نداشتن؟» جیمین نفس غمگینی کشید. چی باید می‌گفت به اون بچۀ بدبخت...
_ نداشتن؟ نمی‌دونم هانول... ولی اینو خوب می‌دونم که من عاشقتم، از این به بعد من بابای جدیدتم هانول... از این به بعد مجبوریم فقط دو تایی خوشحال باشیم... پس بیرون از خونه، منو بابا صدا کن، می‌تونی؟
پسر کوچولو بغ کرده سرش رو تکون داد. بعد چرخید و پشت به جیمین دراز کشید. پسر مو آبی دلش می‌خواست توی همون لحظه بمیره و خلاص شه. این دیگه چه سرنوشتی بود که دچارش شده بودن آخه... سعی کرد بغضش رو پس بزنه و با صدای مهربونی با هانول صحبت کنه: «من به جز تو کسی رو ندارم، اگه تو هم باهام قهر کنی اونوقت چیکار کنم؟» بالاخره هانول بعد از یه هفته زد زیر گریه، با عصبانیت روی تخت نشست و فریاد کشید: «دروغ میگـــــی! تو تهیونــــگ هیـــــونگ رو داری!» جیمین متعجب از این عصبانیت و گریۀ یهویی، با دهانی باز به هانول زل زد. باید چیکار می‌کرد؟ یادش اومد وقتی بچه بود و گریه‌ش می‌گرفت، مامانش اونو توی آغوشش می‌کشید. باید همین کار رو انجام می‌داد؟ دست‌هاش رو باز کرد و پسر کوچولوی گریون رو توی آغوشش جا داد. با صدایی پر آرامش کنار گوشش زمزمه کرد: «تهیونگ دوستِ منه... درست مثل لیسا... ولی تو خانوادۀ منی هانول... تو باهام قهر کنی باید چیکار کنم؟»
_ извини...
جیمین با تعجب به هانول نگاه کرد. پرسید: «چی؟» هانول با چشم‌های اقیانوسیِ تر شده‌ش به پسر مو آبی زل زد. بینیش رو فین فین کنان بالا کشید و جواب داد: «یعنی ببخشید...» پسر بزرگتر لبخند زد و سر هانول رو به سینه‌ش تکیه داد: «اشکالی نداره فسقلی... بهتره بخوابی. فردا باید بریم دنبال یه مهد کودک خوب برات بگردیم...»
:::::::
_ دیوونه شدی بخدا... تو مصر برات ریدن؟
هوسوک پشت سر یونگی راه افتاده بود و توی اون گرما لباس بلندی که تنش بود رو تحمل می‌کرد: «آخه حبیبی... نور چشمی... می‌خوای بری مصر چیکار کنی ها؟» یونگی کلافه از فضولی کردن هوسوک چشم‌های آبیِ زیر لنز پنهان شده‌ش رو توی حدقه چرخوند: «خفه میشی یا خفت کنم حبیبی؟» یهویی با خودش فکر کرد تا حالا خودش و هوسوک بخاطر کارشون چند تا زبان یاد گرفتن؟ کره‌ای، روسی، ایتالیایی، عربی، فارسی، انگلیسی، و حالا هم که مشغول یادگیری فرانسوی بودن... این در حالی بود که جفتشون به شدت نژاد پرست بودن و حالشون از بقیۀ کشورها به هم می‌خورد.
_ تا نگی چرا می‌خوای بری مصر برات بلیط نمی‌گیرم!
یونگی کلافه نفس عمیقی کشید و از راه رفتن ایستاد. نگاهش رو به رفیق پررو و فضولش داد و گفت: «داداش... این کارو برام بکن... برگردم همه چی رو بهت توضیح میدم... بعدش برمی‌گردیم روسیه...»
_ هوی جنابِ احمد بغدادی خارکسه! توی این سی سال زندگیت چه گوهی رو بدون من خوردی و از پسش بر اومدی ها؟ عین آدم بگو چه غلطی می‌خوای بکنی؟
ظاهراً هوسوک دست از سرش برنمی‌داشت. پس فقط گفت: «بیزنس بیزنس.» هوسوک نفس کلافه‌ای کشید و کنار گوش یونگی گفت: «مردتیکه آشغال...» بعد هردو وارد رستوران گرون قیمتی شدن که رزرو کرده بودن تا یه ناهار خوب چند هزار دلاری بخورن-انقدر پولدار بودن که نمی‌دونستن چطوری خرجش کنن.
_ خوش اومدین آقایون!
زن خوش اندام و زیبایی با لبخند جلوشون ظاهر شد و سرش رو خم کرد. یونگی و هوسوک رو-که به اسم علی و احمد می‌شناخت-به طرف میز بزرگی که رزرو کرده بودن راهنمایی کرد.
هوسوک دو تا صد دلاری از توی جیبش در آورد به اون زن داد-کار همیشگیش بود. زن با خوشحالی تشکر کرد و دور شد و بعد از چند دقیقه سه گارسون غذاهایی رو که اونا از قبل سفارش دادن بودن براشون آوردن.
یونگی و هوسوک مشغول خوردن غذاها شدن. تقریباً توی سکوت مشغول بودن، که یونگی گفت: «چخبر از پارک جیمین؟» هوسوک بیخیال جواب داد: «همونطور که گفته بودی توی یه شرکت داروسازی براش کار پیدا کردم. البته خودش فکر می‌کنه بخاطر اینکه سوجون قبلاً اونجا کار می‌کرده قبولش کردن.» یونگی سرش رو با رضایت تکون داد: «پول رو به حسابش واریز کردی؟» مرد کوچکتر سرش رو تکون داد و کمی از نوشیدنی مورد علاقه‌ش نوشید: «آره واریز کردم، فعلاً که خرجش نکرده.»
_ خوبه... برادرزاده‌م چطوره؟
_ احمد اون اسم داره! چرا فقط اسمش رو صدا نمی‌زنی؟
_ ه‍... هانول چطوره؟
هوسوک تنفر یونگی رو نسبت به بچه‌ها درک می‌کرد، ولی اون بچه، بچۀ برادرش بود! نباید انقد نسبت بهش بدرفتاری می‌کرد.
_ راجبش چیزی نمی‌دونم...
یونگی نگاهش رو به هوسوک دوخت. گفت: «اون رانندۀ کامیون چی؟»
_ توی زندانه... ظاهراً ماه بعد آزاد میشه.
یونگی سرش رو تکون داد و صحبت کردن در مورد خانواده‌ش رو بیخیال شد.
:::::::::::
_ خوش اومدین آقای پارک، بفرمایید بشینید.
جیمین و هانول وارد دفتر نسبتاً بزرگ مدیرِ مهدکودک شدن.
_ ممنونم آقای جئون.
جیمین هانول رو بغل گرفت و روی صندلی‌ مبل مانند نشست، و هانول رو هم روی پاهاش نشوند.
_ خب هانول کوچولو حالش چطوره؟
آقای جئون با لبخند به پسر کوچولو نگاه کرد و منتظر جوابش شد. کیم تهیونگ لعنت شده سفارش اون پسر رو کرده بود، پس باید بیشتر از بقیۀ بچه‌ها مراقبش می‌بود.
_ من خوبم، ممنون...
هانول با ناراحتی جواب داد و صورتش رو توی سینۀ جیمین مخفی کرد. پسر مو آبی نفس غمگینی کشید و به آقای جئون نگاه کرد: «معذرت می‌خوام...» جئون سرش رو به طرفین تکون داد و با مهربونی گفت: «مشکلی نیست آقای پارک... همۀ بچه‌ها روز اول خجالتی هستن.» جئون کمی توی صندلی جابه‌جا شد و بعد دست‌هاش رو به هم قفل کرد: «آقای کیم به من گفتن شما سرپرست هانول هستین، درسته؟»
_ بله، متأسفانه هانول پدر و مادرش رو از دست داده، پس من به عنوان داییش سرپرستی‌ش رو به عهده گرفتم، هرچند ترجیح میدم بقیه به جز شما من رو به چشم پدرش ببینن آقای جئون.
_ البته، و اوه راحت باشید، جونگکوک صدام کنید.
جیمین آروم سرش رو خم کرد. جونگکوک از همون اول که اون دو تا رو دیده بود، متوجه شد حال هیچکدومشون خوب نیست، پس تصمیم گرفته بود با آروم ترین رفتار ممکن باهاشون برخورد کنه.
_ لطفاً این فرم رو پر کنید آقای پارک. هانول می‌تونه خودش بره دستشویی؟
جیمین فرم و خودکار رو از جئون جونگکوک گرفت و بعد هم سرش رو تکون داد: «بله...» همونطور که هانول توی بغلش بود، مشغول پر کردن فرم و جواب دادن به سؤالات شد. چیزهایی مثل شمارۀ تماس، اسم و فامیل و آدرس خونه رو پرسیده بود.
_ اگه هانول حساسیت غذایی داره پشت صفحه بنویسید.
جیمین با بی‌حوصلگی سرش رو تکون داد و فقط کلمۀ بادمجون رو پشت صفحه نوشت-هانول وقتی بادمجون می‌خورد خارش می‌گرفت.
بالاخره بعد از دقایقی فرم رو به جونگکوک تحویل داد.
_ بهتره هانول رو ببریم توی حیاط، الان بچه‌ها دارن بازی می‌کنن.
هر سه از دفتر جئون بیرون رفتن و وارد حیاط بزرگ مهد کودک شدن. بچه‌هایی که تعدادشون هم زیاد نبود، مشغول سرسره بازی و تاب بازی بودن، عده‌ای هم گوشۀ حیاط مشغول یه بازی دخترونه بودن. جونگکوک انتظار داشت هانول با دیدن بچه‌ها و وسایل بازی ذوق کنه و از بغل جیمین پایین بره، ولی برعکسش اتفاق افتاد...
هانول فقط خودش رو بیشتر از قبل به جیمین چسبوند...
_ باید بری بازی کنی هانول.
پسر کوچولو سرش رو تکون داد و از آغوش جیمین بیرون رفت. بعد به طرف یکی از تاب‌های خالی رفت و سعی کرد روش بشینه. یکی از مربی‌ها کمکش کرد و هانول رو تاب داد.
جیمین نفس آسوده‌ای کشید و دست‌ به سینه به جونگکوک نگاه کرد: «جونگکوک شی ازتون ممنون میشم که حواستون به پسرم باشه... همه‌ش سه سالشه ولی شبیه یه بچۀ افسرده‌ست.» مدیر نفس عمیقی کشید، نمی‌خواست جیمین رو بترسونه ولی بهتر بود بهش بگه: «بچه‌های سه ساله هم ممکنه دچار افسردگی بشن، بنظر نمیاد هانول حال خوبی داشته باشه جیمین شی، شماره تماس یه تراپیست کودکان خوب رو بهتون میدم، حتما برای ویزیت پیشش برید.» جیمین سرش رو تکون داد و با غم به پسر بیچارۀ غمگینش نگاه کرد.
_ پس من دیگه میرم... ساعت دو میام دنبالش...
جونگکوک سرش رو خم کرد. جیمین قبل از رفتن، پیش هانول رفت و لپ سرخ پسر کوچولو رو بوسید. بعد موهاش رو نوازش کرد و از مهدکودک خارج شد. جلوی در، تهیونگ توی ماشینش منتظرش بود تا بیاد... جیمین کمی احساس معذب بودن می‌کرد، می‌دونست تهیونگ بخاطر اونا چند روزی رو مرخصی گرفته، پس یکمی احساس مزاحم بودن داشت.
در ماشین رو باز کرد و نشست. بدون هیچ حرفی کمربندش رو بست و بعد هم نگاهش رو به دست‌هاش دوخت. تهیونگ که دیگه به این رفتار خجالتی عادت کرده بود، لبخند زدی و آروم موهای آبی پسر رو نوازش کرد: «هانول دوست پیدا کرد؟» به دلیل نفرت بیش از حدش از جئون جونگکوک لعنتی از ماشین پیاده نشده بود، پس نمی‌دونست اونجا چه اتفاقی افتاده. منتظر بود صدای زیبای جیمین رو بشنوه، اما پسر فقط شونه‌هاش رو بالا انداخت. نا امید شده از داشتن یه مکالمه با پسری که دوستش داشت، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. باید می‌رفتن مطب دکتر کیم...
_ راستی، من اون ده هزار دلار رو پیگیری کردم، نمی‌دونم کی واریزش کرده، ولی از امارات به حسابت واریز شده.
جیمین با شنیدن "امارات" بدون اینکه متوجه باشه، فکرش رفت پیش احمد بغدادی. با یاد آوری اینکه کارت و شمارۀ اون مرد رو داشت، خیالش کمی راحت شد. می‌تونست ازش بپرسه که اون براش پول رو واریز کرده یا نه.
_ ممنونم تهیونگ شی... بخاطر من و هانول خیلی توی زحمت افتادین... ممنونم ازتون...
_ این چه حرفیه عزیزم، کاری نکردم.
این عزیزم گفتن‌های فاکیش... جیمین سرش رو به شیشۀ ماشین تکیه داد و پلک‌هاش رو روی هم فشرد. شاید اگه اون اتفاق نمیفتاد، الان مشغول بوسیدن لب‌های تهیونگ بود، کی می‌دونست؟ ولی حالا حتی حوصلۀ خودش رو هم نداشت.
_ برای امشب وقت داری با هم شام بخوریم؟
_ هانول‍...
_ لیسا مراقبشه!
تهیونگ حتی نذاشت پسر مو آبی حرفش رو تکمیل کنه. با اضطراب لب‌هاش رو گزید و منتظر شنیدن جواب جیمین شد. در آخر جیمین فقط نفس غمگینی کشید و سرش رو به طرفین تکون داد: «تهیونگ شی من فقط... حس می‌کنم دیگه تا آخر عمرم نمی‌خوام خوش بگذرونم... نمی‌خوام حتی یه ثانیه چشم از هانول بردارم... می‌خوام فقط نگاهش کنم، اون تنها کسیه که الان دارم... اگه اتفاقی براش بیفته هیچوقت خودم رو نمی‌بخشم...» تهیونگ که کمی نا امید شده بود، سرش رو آروم تکون داد، اما بعد با چیزی که به ذهنش رسید، لبخند ضایعی زد: «خب... خب چطوره امشب بیام خونۀ شما و خودم براتون شام درست کنم هوم؟ اینجوری حواست به هانول هم هست! چطوره؟» جیمین بدش نمیومد با کراش عزیزش شام بخوره، چی از این بهتر؟ فقط حس می‌کرد اگه بعد از مرگ خانواده‌ش خوش بگذرونه یه جورایی گناه کرده. با این حال وقتی سرش رو چرخوند و چشم‌های براق تهیونگ رو دید، نتونست مخالفت کنه، پس لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد: «عالیه... پس امشب منتظرتونم تهیونگ شی...»
_ تهیونگ، فقط تهیونگ صدام کن...
جیمین بازهم سرش رو تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
این وضعیت اصلاً باب میل تهیونگ نبود، قبلاً همیشه جیمین برای حرف زدن باهاش پیش قدم میشد، حالا بنظر می‌رسید که داره نادیده‌ش می‌گیره. البته با در نظر گرفتن شرایط جیمین خیلی اشکالی نداشت... اون پسر بیچاره الان مسئولیت دو تا زندگی روی دوشش بود.
:::::::::
اهرام مصر به وجدش میاوردن. هم خودش رو، هم هوسوک رو. از اونجایی که هوسوک دست از سرش برنداشته بود، دوتایی به مصر سفر کرده بودن. یه جورایی ته قلبش خوشحال بود که اون مرد هیچوقت ولش نمی‌کنه. هوا گرم بود ولی نه اونقدری که نتونن تحمل کنن.
_ برای دیدن اهرام اومدیم؟
هوسوک با کلافگی عبای سفید توی تنش رو تکون داد. از دست یونگی می‌تونست یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای بشه.
_ اومدیم آدم بکشیم.
جملۀ پر آرامش یونگی هوسوک رو می‌ترسوند. شوکه شده از قدم زدن ایستاد و با چشم‌هایی که به گردترین حالت خودشون می‌رسیدن گفت: «چی داری میگی...»
_ بهت گفته بودم جانگ! بهت گفتم بهتره تنها بیام، گوش نکردی که! حالا هم باید با این ترس فاکیت رو به رو بشی. خجالت نمی‌کشی؟ کدوم گنگستری از آدم کشتن می‌ترسه؟
_ فکر می‌کردم خیلی وقت پیش دست از آدم کشی برداشتی مین...
یونگی کلافه نفس کشید. الان باید می‌زد تو دهن هوسوک ولی نمی‌خواست توی یه کشور غریبه این کارو بکنه: «چطور می‌تونستم دست از کشتن متجاوزهای مادرجنده‌ دست بردارم هوم؟...» هوسوک غمگین و نا امید شده از رفیقش به زمین چشم دوخت و زمزمه وار گفت: «باید می‌دونستم دلیل سفر های ناگهانیت به روسیه چیه... چرا بهم نگفتی؟...» یونگی که امیدوار بود این روز نرسه، نمی‌دونست باید چطوری واکنش نشون بده. پس فقط سرش رو کج کرد و حقیقت رو بیان کرد: «چمی‌دونم جانگ... نمی‌خواستم این بار اگه گیر بیفتم، بی دلیل به تو هم حکم اعدام بدن... به علاوه، یادته سال پیش ازت خواستم جنازۀ اون یارو مردتیکه هه رو سر به نیس کنی چی شد؟ تقریباً مردی... پس نباید بهت می‌گفتم...» هوسوک ناباور دستی به صورتش کشید و با چشم‌های گرد شده پرسید: «الان تو یه ساله داری...» کمی به یونگی نزدیک شد و عصبی-اما آروم-ادامه داد: «آدم می‌کشی؟» مرد بزرگتر چند ثانیه مکث کرد و در آخر فقط سر تکون داد.
هوسوک انگار که بدترین خبر دنیا رو شنیده باشه، دست‌هاش رو روی سرش گذاشت و هرچی فحش عربی بلد بود، به یونگی داد.
مرد بزرگتر هیچی نمی‌گفت، در آرامش به فحش‌هایی که هوسوک بارش می‌کرد گوش می‌داد. حاضر بود تا صبح فحش بشنوه فقط اون مردتیکه آشغال ترکش نکنه... به جز اون هیچکس براش نمونده بود.
_ حالا هدف امروزت کیه؟
یونگی نفس عمیقی کشید و سرش رو به طرفین تکون داد: «برگردیم هتل، اون وقت بهت میگم... فقط در این حد بدون که لایق مردنه، به بیست سی تا پسر بچۀ زیر پونزده سال تجاوز ک‍...»
_ خیلی خب، فهمیدم... بیخیالش بیا از اهرام لذت ببریم...
از اونجایی که یونگی هم موافق بود، سرش رو تکون داد و هر دو به اون مثلث های غول پیکر خیره شدن.
_ بنظرت واقعاً اهرام رو آدم فضایی ها ساختن؟
یونگی نگاهی به هوسوک انداخت و در آخر گفت: «گندشون اندازۀ کیر منم نیست داداش، این مثلث‌ها رو چطوری می‌تونن ساخته باشن؟»
_ باشه بابا، فهمیدیم کیر کلفتی...
_ ناناحت شدی؟ مال توعم خوبه خب، کارو در میاره.
هوسوک حرصی شده گفت: «مال من استاندارده می‌تونم هرکی رو خواستم بگام! تو چی میگی بیچاره که انقد گندست که همه می‌ترسن و فرار می‌کنن؟ کیر کلفت بودن خیلیم خوب نیست، انقد هیچکی بهت نمیده که جقی شدی. فکر کردی واسه چی اسمتو تو گوشیم سیو کردم احمد جقی؟» یونگی آروم خندید، آره هوسوک اسمش رو "احمد جقی" سیو کرده بود، ولی آخرین باری که خودارضایی کرده بود برمی‌گشت به هفده سالگیش، فقط خیلی وقت بود که توی زندگی جنسیش وقفه افتاده بود، نه بخاطر اینکه کسی حاضر نبود روی تختش بخوابه، بخاطر اینکه فقط نمی‌خواست انجامش بده... بارها سعی کرده بود که از بدن زیبای دخترهای جوان و خوشرو لذت ببره، اما در نهایت فقط می‌فهمید که یه انحراف جنسی داره و فقط پسرها بهش لذت میدن، پس خیلی وقت بود که سمت این چیزا نرفته بود-اگه یه روزی پدرش می‌فهمید حتماً ازش نا امید میشد، پس تظاهر می‌کرد که بیماری همجنسگرایی رو نداره.
_ ببین آقا علی واسه من گنده گوزی نکن. تو هنوز شوشولت کیر نشده، تو تهش بتونی مغز منو بفاک بدی.
و بالاخره هوسوک مشت نسبتاً محکمی توی صورت یونگی زد. مرد بزرگتر فقط خندید...
___________________________________________
منتظر نظرات آبیتون هستم 💙🦋

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 03 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝘿𝙚𝙖𝙩𝙝 𝙆𝙞𝙨𝙨 | 𝘺𝘰𝘰𝘯𝘮𝘪𝘯Where stories live. Discover now