نیم ساعت دیگه باید میرفت دنبال هانول، پس وقت رو تلف نکرد و تلفن رو برداشت. شمارۀ "احمد بغدادی" رو گرفت و با استرس گوشی رو کنار گوشش قرار داد. منتظر بود بوقهای متعدد جای خودشون رو به صدای اون مرد بدن، و در عین حال امیدوار بود که جواب نده، حرف زدن برای جیمین خیلی سخت بود... با یادآوری اینکه الان باید پدر یه بچه باشه و باید اجتماعی باشه، نفس عمیقی کشید و سعی کرد خجالت رو کنار بزاره. دیگه داشت از جواب دادن اون مرد عرب نا امید میشد، که صداش توی گوشش پیچید: «الو؟» جیمین احتمال داد که داره به زبان عربی حرف میزنه، پس به کرهای گفت: «الو؟ سلام. پارک جیمین هستم. شما آقای... دوستِ قدیمی سوجون هیونگ هستین؟» نمیفهمید چرا انقد تلفظ کردن اسم اون مرد سخته. لبش رو گزید و منتظر شنیدن جواب اون مرد شد، نگاهش رو توی خونه میگردوند و راه میرفت.
در آخر "احمد بغدادی" خندۀ مردونهای سر داد که جیمین نمیتونست منکر سکسی بودنش بشه، ولی بعد با یادآوری ریش و سبیل اون مرد چهرهاش درهم شد.
_ خودمم پسر جون... اتفاقی افتاده؟ چرا 4 صبح بهم زنگ زدی؟
جیمین شوکه شده از شنیدن اون ساعت، دستی به موهای آبی رنگش کشید و خجالت زده عذرخواهی کرد: «اوه خدای من... من اصلاً تفاوت ساعت رو در نظر نگرفتم آقا، واقعاً معذرت میخوام... نمیخواستم از خواب بیدارتون کنم!» اون مرد عرب بار دیگه خندهای بیش از حد سکسی سر داد، و جیمین بازهم با یادآوری ریش و سبیلش سرش رو به طرفین تکون داد: «اشکالی نداره، کارت رو بگو جیمین شی.»
_ اوه بله، درسته... خب... راستش رو بخواین تقریباً هفتۀ پیش 10 هزار دلار به حساب من واریز شد، و پیگیری که کردم دیدم از امارات بوده... و خب، اولین نفری که به ذهنم رسید شما بودین. میخواستم ازتون بپرسم که... شما این پول رو برای من واریز کردین آقای... دوستِ قدیمی سوجون هیونگ؟
چند ثانیه سکوت بینشون برقرار شد که فقط صدای نفسهای عمیق-و سکسی-"احمد بغدادی" میشکستش. در آخر مرد پشت تلفن با کمی کلافگی گفت: «قرار نبود بفهمی از طرف منه...» معما که حالا برای جیمین حل شده بود، میتونست نفس آسودهای بکشه. در آخر با صدایی پر آرامش-که هرکس ازش میشنید آروم میگرفت-گفت: «چرا این کارو کردین آقا؟...» مغز "احمد بغدادی" ساعت 4 صبح خیلی درست حسابی کار نمیکرد، با صدایی که بخاطر خواب دو رگه شده بود، بی ملاحظه گفت: «صدای قشنگی داری جیمین...» پسر مو آبی سرخ شدن گونههاش رو حس میکرد. خداروشکر که اون مرد عرب الان روبهروش نبود که بخواد ببینه طبق معمول از پارک جیمین تبدیل به پارک گوجه شده.
_ م... ممنون... چ... چرا این کار رو کردین؟
_ سوجون برای من خیلی عزیز بود، پسرش هم به همون اندازه برای من عزیزه، فقط میخواستم مطمئن شم هانول خوب بزرگ میشه... به هر حال تو همهش 19 سالته، چطور میخوای خرج یه بچه رو بدی...
جیمین اخمی از روی کنجکاوی و ترس کرد. پرسید: «شما از کجا میدونین من 19 سالمه و قراره مراقب هانول باشم؟» مرد عرب برای بار سوم خندید. صادقانه جواب داد: «از دور حواسم به همه چیز هست پسر جون... هر ماه برات پول واریز میکنم و بهتون سر میزنم، ازت میخوام هانول رو خوب بزرگ کنی خب؟ بهتره دیگه بری... منم باید بخوابم تا وقتی میرم سرکار انرژی داشته باشم.» یه لحظه با خودش فکر کرد اگه پارک جیمین میدونست منظورش از سرکار رفتن، کشتن یه آدمه چه واکنشی نشون میداد.
_ شما شغلتون چیه؟
اون پسر با اون کلۀ آبیش نباید همچین سؤالی میپرسید. اما اشکالی نداشت، میتونست بپیچونه.
_ بخاطر امنیت خودم و کشورم نمیتونم دقیقاً بهت بگم، اما خب میشه گفت پلیسم...
حالا برای پسر مو آبی با عقل جور در میومد، حالا میفهمید در آوردن اطلاعاتش برای اون مرد کار سختی نبوده... میخواست یه سؤال دیگه هم بپرسه که "احمد بغدادی" گفت: «خوابم میاد پسر جون...»
_ درسته، معذرت میخوام... پس دیگه قطع میکنم. خدانگهدار.
_ هوم... خداحافظ...
و تماس توسط "احمد بغدادی" به پایان رسید. جیمین نفس عمیقی کشید و گوشی رو روی میز انداخت. اون مرد زیادی مشکوک بود ولی پسر مو آبی ترجیح میداد خودش رو به هیچ وجه درگیرش نکنه، اون یه بچه داشت که باید بزرگ میکرد، نباید درگیر این چیزا میشد...
باید میرفت و هانول رو از مهدکودک میاورد و همونطور که بهش قول داده بود برای ناهار به رستوران محبوب هانول میرفتن. بعدش هم که باید میرفتن پیش دکتر لی-تراپیست کودکانی که جئون جونگکوک معرفی کرده بود.
پس وقت رو تلف نکرد. زود آماده شد و از خونه بیرون زد. با دیدن تاکسی زردی که نزدیکش میشد، دستش رو تکون داد و تاکسی متوقف شد. جیمین نشست و 10 دقیقۀ بعد به مهدکودک هانول رسیده بود.
تشخیص دادن کلۀ طلایی و فرفری هانول بین اون همه کلۀ مشکی اصلا سخت نبود. با لبخند هانول رو صدا زد و منتظر پسر کوچولو شد. هانول با دیدن داییِ مهربونش، لبخندی زد و از پسری که کنارش بود خداحافظی کرد. بدو بدو به طرف جیمین دوید و خودش رو توی آغوشش انداخت: «باباااا!» جیمین خوشحال بود از اینکه هانول بهش گوش میداد و خارج از خونه بابا صداش میکرد.
_ سلام شکلات من! چطوری؟ امروز چطور بود؟ خوش گذشت؟ دوست جدید پیدا کردی؟
هانول با خنده جواب داد: «من خوبم، امروز خوش گذشت! من تونستم با هوان دوست بشم! اون 4 سالشه، مامان بابای خیلی مهربونی هم داره! خودش هم خیلــــی مهربونه! میشه با مامان باباش دوست بشی تا هوان بیاد خونمون؟ لطفاً؟» جیمین خندید و سرش رو تکون داد: «باشه شکلات، ولی بعداً، الان باید بریم ناهار بخوریم، بعدش هم باید بریم پیش دکتر لی.» هانول سرش رو روی شونۀ جیمین گذاشت و خمیازه کشید: «باشه بابایی...»
::::::::
هانول مشغول کشیدن نقاشی بود و حواسش به حرفهای جیمین
و دکترش نبود. دکتر لی بعد از حرف زدن با اون دو نفر حالا میتونست نظرش رو بگه. پس با مهربونی گفت: «آقای پارک، هانول افسردهست... اما چون خیلی بچهست، نمیتونیم بهش دارو بدیم. شما باید به عنوان سرپستش حمایتش کنید و تا میتونید باهاش محبت آمیز حرف بزنید. اما آقای پارک... پیشنهاد میکنم خودتون هم پیش یه روانپزشک برید...» جیمین نا امید شده نگاهش رو به کفشهاش دوخت: «روانپزشک؟ من باید دارو بخورم؟...»
_ مطمئن نیستم جیمین شی... چون من تراپیست بزرگسال نیستم، اما پیشنهاد میکنم بخاطر هانول این کار رو بکنید... اگه بخواین یه نامه براتون مینویسم که همکارم همین فردا شما رو ویزیت کنه. وقتهاش تا دو ماه آینده پره...
جیمین سرش رو تکون داد: «ممنون میشم اگه یه نامه بنویسید دکتر...»
::::::::::
_ اسمش ابوبکر الحیلیـه، 37 سالشه و باید بمیره.
موقع کار که میشد، یونگی و هوسوک جدی میشدن و هیچ شوخیِ مسخرهای باهم نمیکردن. حالا توی ماشینی که اجاره کرده بودن نشسته بودن و داشتن به طرف خونۀ مردی که قرار بود بکشن میرفتن. چون توی یه کشور غریبه بودن، نمیتونستن اسلحه یا چاقو حمل کنن، پس باید جور دیگهای کار رو تموم میکردن...
_ کی صبح زود بهت زنگ زد؟
یونگی متعجب از سؤال بی ربط هوسوک، اخمی کرد و بزاق دهانش رو قورت داد: «پارک جیمین...» هوسوک سرش رو تکون داد و یونگی خداروشکر میکرد که سؤال اضافهای ازش نپرسید.
به مقصد رسیدن. هردو خیلی عادی و ریلکس از ماشین پیاده شدن و به طرف خونۀ اون مرد قدم برداشتن. هردو ماسکهایی با طرح یک چهرۀ کاملاً متفاوت پوشیده بودن که هیچ شباهتی به چهرۀ خودشون نداشت.
هوسوک زنگ در رو فشرد و منتظر شد. چند دقیقۀ بعد چهرۀ یه مرد خوابالو توی چهارچوب در قرار گرفت...
_ سلام آقا.
یونگی با لبخند سلام کرد و حتی فرصت تحلیل کردن رو به اون مرد نداد. دستش رو دوستانه روی شونۀ مرد گذاشت و گفت: «چطوری؟» هوسوک خندید و مرد رو به داخل هدایت کرد: «بفرمایید تو، احمد آقا بفرمایید.» هوسوک و یونگی مرد خوابالو رو به داخل هل دادن و در رو بستن. هوسوک فوراً به آشپزخونه رفت و یه لیوان آب پر کرد. یونگی کپسول قرص کوچیکی که توی جیبش بود رو برداشت و بازش کرد، محتویات داخلش رو توی لیوان آبی که هوسوک آورده بود، ریخت و به مرد داد: «بفرما آب!» مرد که توی خواب و بیداری بود، لیوان آب رو سر کشید و سرش رو به طرفین تکون داد: «شما کی هستین؟»
_ ما فرشتههای مرگ هستیم، تو تا چند روز آینده میمیری، اومدیم که بهت خبر بدیم. حالا برو بخواب.
هوسوک خندید و مرد رو به طرف اتاق خوابش هدایت کرد. مرد رو توی تختش خوابوند و پتو رو هم روش کشید: «بای بای!» و بعد هردو موفقیت آمیز از خونه خارج شدن. سوار ماشین شدن و خیلی ریلکس به طرف هتل رانندگی کردن.
_ اینجا رو چک کردم، هیچ دوربینی نداشت. این حرومزاده هم دو سه روز دیگه میمیره.
یونگی سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید. گفت: «هوبی... باید برگردیم روسیه...» مرد کوچکتر سرش رو به شیشه تکیه داد، درسته که با چاقو یا تفنگ اون یارو رو نکشته بودن، یا جلوی اونا نمرده بود، ولی بازم این ترس رو داشت... نفس آه مانندی کشید و گفت: «دلیلش؟»
_ فقط میخوام آرتور لوپووسکی برگرده...
_ که بعد لوپووسکی بزرگ بهت افتخار کنه بخاطر کشتن آدما؟
یونگی دستهاش محکم دور فرمون پیچید. نه. دلیلش اصلاً این نبود. دلیلش پارک جیمین لعنتی بود که توی مراسم برادرش با گفتن "برادر مرده" باعث شده بود بخواد آدمی باشه که واقعاً هست.
_ نه، فقط میخوام آرتور لوپووسکی باشم...
هوسوک دیگه حرفی نزد. فعلاً اعصاب اینکه بخواد به کارهای یونگی اهمیت بده رو نداشت.
_ اوه راستی، باید بریم کره.
_ بریم؟
هوسوک تقریباً خیلی بلند فریاد زد و سرش رو طوری به طرف یونگی چرخوند که حس کرد گردنش شکسته.
_ آره، نمیخوای برادرزادۀ منو ببینی؟ توهم عموی اون بچه حساب میشی به هر حال...
_ مین هانول عوضی، اسمش مین هانوله!
_ پارک هانول... از این به بعد پارک هانوله...
هوسوک با عصبانیت نگاهش رو به جاده داد: «هرچی...» بعدم انگشت وسطش رو تقدیم به رفیقش کرد.
:::::::::::
_ چند هزار بار بهت گفتم از ریخت نحست متنفرم و نمیخوام اینجا ببینمت کیم فاکینگ تهیونگ؟
_ مطمئنم من بیشتر از چند هزار بار بهت گفتم که وقتی میام پیشت یعنی باهات کار دارم جئون فاکینگ جونگکوک، وگرنه چرا باید بیام قیافۀ تو رو ببینم؟
جونگکوک نیشخندی زد و دست به سینه به اون مردتیکه خیره شد: «این دفعه چی میخوای حرومی؟» تهیونگ با آرامش پشت صندلیِ جونگکوک نشست و دستهاش رو به هم قفل کرد: «اومدم از وضعیت هانول مطلع بشم.» جونگکوک دیگه به این پررو بازی های کیم تهیونگ عادت داشت. به میز تکیه داد و خیره به چهرۀ آروم افسر کیم گفت: «بهتر شده، توی این دو هفته خیلی بهتر شده... غذاش رو میخوره، بازی میکنه، کمتر ناراحته... داره خوب میشه.» تهیونگ سرش رو تکون داد و از روی صندلی بلند شد: «مراقبش باش.» بعد بی هیچ حرف اضافهای به طرف در دفتر رفت.
_ اوی اوی حرومزاده! فکر کردی به همین راحتیه که هروقت دلت خواست لشتو بکشونی تو دفتر عزیز من و صندلیم رو نجس کنی، بعدشم طوری که انگار باعث یه تروما برای من نشدی گم شی بیرون؟
تهیونگ ناباور روی پاشنۀ پاش چرخید و به جونگکوکی نگاه کرد که زبونش بیشتر از همیشه تیز شده بود، ابروهاش رو به هم گره زد و با اخمی جذاب کمی صداش رو بالا برد: «به چه جرئتی با من اینجوری حرف میزنی؟» جونگکوک عصبی خندید. نگاهش رو به کفشهای تهیونگ دوخت و قدمی بهش نزدیک شد. با صدایی آروم که فقط خودشون دو تا بشنون زمزمه کرد: «مثلاً میخوای چیکار کنی آقا پلیسه؟ هوم؟ دستگیرم میکنی؟ به چه جرمی؟»
تهیونگ کلافه و حرصی از دست پسرعمهش چنگی به موهاش زد و یقۀ جونگکوک رو توی مشتش کشید: «یه بار بهت گفتم جئون، ازت خوشم نمیاد و نمیخوام کسی که شبا به فاکش میدم تو باشی میفهمی؟» جونگکوک لیسی به لباش زد و با خنده به پسرداییِ جذاب لعنت شدش چشم دوخت: «چی باعث شده فکر کنی هنوزم مثل اون موقع احمقم که از آدمی مثل تو خوشم بیاد، هوم؟» دستهاش رو چند باری روی دست مشت شدۀ تهیونگ زد و با لحنی که روی مخ افسر کیم میرفت، گفت: «الان فقط حالم ازت به هم میخوره کیم، همین! الانم گمشو بیرون، نمیخوام قیافۀ نحستو ببینم!» تهیونگ با عصبانیت یقۀ پسر رو رها کرد و از دفترش خارج شد، و در رو هم پشت سرش کوبید.
جونگکوک به موهاش چنگ زد. بدنش میلرزید و قلبش دیوانه وار به سینهش میکوبید. البته که دروغ گفته بود، هنوزم عاشق پسردایی آشغالش بود، حتی بیشتر از قبل. حماقت کرده بود که بهش گفته بود ولی حالا دیگه کاری ازش بر نمیومد، باید تظاهر میکرد که متقابلاً ازش متنفره...
_ بالاخره فراموشت میکنم عوضی... بالاخره فراموشت میکنم...
:::::::::
دیگه بدتر از اینم مگه میشد آخه؟ دکتر قرصهای عجیب غریب و نسبتاً زیادی براش نوشته بود که جیمین حتی نمیدونست چی هستن. هیچوقت فکرشو نمیکرد که یه روزی برسه که بخواد به قرص اعصاب احتیاج داشته باشه. احساس میکرد خیلی بدبخته. احساس میکرد دلش میخواد همین الان بره از توی قفسههای کنارش چند تا داروی مختلف قوی برداره و همونجا خودکشی کنه. ولی بعد به هانول فکر میکرد و میفهمید نمیخواد اون بچه رو تنها بزاره...
مشغول بسته بندی قرصها بود، که صدایی آشنا از پشت سرش شنید: «برات هات چاکلت و کروسان گرفتم جیمینی!» روی صندلی چرخید و لبخند محوی به هیونوو زد. از وقتی که رفته بود سرکار، تنها کسی که هواش رو داشت همون پسر مهربون بود که چند سالی باهم اختلاف سنی داشتن. سرش رو خم کرد و با لبخند خوراکیها رو از هیونوو گرفت: «ممنونم هیونگ.»
_ نوش جونت. امروز حالت خوبه؟
هیونوو از همۀ اتفاقاتی که برای جیمین افتاده بود خبر داشت، و حواسش همیشه به پسر مو آبی بود. این باعث میشد جیمین هم باهاش احساس صمیمیت کنه و ازش متشکر باشه. لبخندی زد و همونطور که کمی از هات چاکلتش رو مینوشید، جواب داد: «بد نیستم... فکرم یکم درگیره. دیروز رفتم دکتر و متوجه شد...» همون لحظه گوشیش زنگ خورد. متعجب از این تماس یهویی گوشی رو برداشت و با دیدن اسم "دوستِ قدیمیِ سوجون هیونگ" چشمهاش رو توی حدقه چرخوند. هیونوو خندید. جیمین بهش گفته بود که اون مرد عرب، یه آدم رو مخه که دست از سرش برنمیداره پس میدونست دلیل چرخیدن چشمهای جیمین چیه.
_ بهتره جوابشو بدی مینی. حتماً کار مهمی داره.
جیمین نفس غمگینی کشید و سرش رو تکون داد، که باعث خندۀ هیونوو شد. تماس رو وصل کرد و با لحنی مسخره گفت: «السلامُ علیکم.» مرد پشت تلفن آروم خندید: «سلام جیمین شی. حالت چطوره؟» جیمین توی دلش به مرد عرب لعنت فرستاد. آخه چرا گیر این مرد افتاده بود. زیر لب گفت: «به تو چه من چطورم آخه...» بعد سرفهای کرد و جواب داد: «خوبم، شما چطورین؟»
_ ممنون. هانول خوبه؟
جیمین سرش رو تکون داد، انگار که فراموش کرده بود اون مرد نمیتونه ببینتش: «خیلی بهتر شده، ممنون از نگرانیتون. با من کاری داشتین؟» "احمد بغدادی" نفس عمیقی کشید. از نظر جیمین صدای اون مرد خیلی قشنگ بود، اما حیف که ریشهاش کار رو خراب میکرد.
_ ما داریم میایم کره، میخوایم شما رو ببینیم و بهتون سر بزنیم.
جیمین متعجب از حرف اون مرد، تقریباً فریاد زد: «ببخشید؟ ما؟» "احمد بغدادی" خندید: «من و دوستم علی.»
_ من ایشون رو نمیشناسم!
_ باهاش آشنا میشی.
جیمین با چشمهای گرد شده دستش رو روی میز کوبید و گفت: «فکر کردی دوست پسرمی یا شوهرمی که اینطوری باهام حرف میزنی احمد بغدادی؟!» مرد خندید: «پس بالاخره اسمم رو یاد گرفتی عزیزم؟» جیمین حرصی شده لبش رو گزید و پلکهاش رو روی هم فشرد: «من نخوام با تو حرف بزنم باید کیو ببینم هوم؟»
_ ششش... میبینمت.
و بعد تماس توسط "احمد بغدادی" به پایان رسید. جیمین با عصبانیت گوشی رو روی میز انداخت و به موهای آبی رنگش چنگ زد: «هیونگ من این مردتیکه رو میکشم! قسم میخورم میکشمش!» پسر بزرگتر خندید. آروم دستهای نسبتاً ظریف جیمین رو گرفت و موهاش رو نوازش کرد: «بیخیالش. داشتی میگفتی عزیزم. دکتر چی بهت گفت؟»
پسر مو آبی نفس غمگینش رو از دهانش خارج کرد و جواب داد: «تشخیص بایپولار داد... فکر میکردم افسردم، نگو دو قطبیم...» هیونوو ناراحت از چیزی که شنیده بود، لبهاش آویزون شدن: «تو باید حتماً دارو بخوری جیمینی...» پسر مو آبی تأیید کرد: «آره... برام یه عالمه دارو نوشته هیونگ... یکمی نا امید شدم، ولی بخاطر هانول انجامش میدم. باور کن من حالم خوبه، اگه این احمد بغدادی بزاره!» هیونوو خندید و کروسانی رو که برای جیمین خریده بود، بهش داد تا بخوره: «اون فقط میخواد خوب باشه و نشون بده که سوجون چقدر براش مهم بوده.» جیمین که بازهم پرخوری عصبی گرفته بود، فوراً کروسان بیچاره رو با دندونهاش تیکه تیکه کرد و جوید: «این همه چیز رو عوض نمیکنه، من هنوز با اون مشکل دارم. سوجون هیونگم یه برادر داشته که از لحاظ ظاهری شبیه هانول بوده، یعنی موهاش طلایی بوده و چشمهاش آبی. کاش اون بجای این مردتیکه عرب بهم گیر میداد...»
_ دو دقیقه گِی نباش ببینیم باید چیکار کنیم.
جیمین آروم خندید و سرش رو پایین انداخت. فکرش همچنان درگیر "برادر مرده" هیونگش بود... میخواست بره پیش مادر سوجون و ازش بخواد عکسهای پسر بزرگش رو نشون بده، ولی چه دلیلی برای این کار داشت؟ سعی کرد فعلاً که سر کاره به این چیزا فکر نکنه، شب موقع خواب بهترین وقت برای فکر کردن به چیزهای بیهوده بود...
____________________________________________
اصلا روم نمیشه بگم سلام..
ببخشید بابت این غیبت طولانی 3>
YOU ARE READING
𝘿𝙚𝙖𝙩𝙝 𝙆𝙞𝙨𝙨 | 𝘺𝘰𝘰𝘯𝘮𝘪𝘯
Fanfictionیه مرد توی دههٔ سوم زندگیشه و معلوم نیست روسه یا عرب یا حتی اهل کرهٔ جنوبی! و سرنوشت پسر ۱۹ سالهٔ بیچارهای که سرپرستی خواهرزادهش به عهدهٔ اونه، به این مرد عجیب گره خورده. خب، خیلیم چیز عجیبی نیست... ولی چی میشه اگه این مرد یه قاتل زنجیرهای باشه؟...