"open the fucking door"

127 29 21
                                    


تجمع و سر و صداهای زامبی های گرسنه و وحشی پشت در دستشویی هر لحظه بیشتر میشد.
بخاطر صدای زنگ موبایل توجه بیشتری رو جلب کرده بودند.

یونگی، دختر کوچولو رو به آغوش گرفته بود و اشک میریخت.
همینکه تونسته بود در و به روی اون هیولاها ببنده و اینجا قایم بشند هم میتونست آرومش کنه و هم بترسونتش.
اگر اونها درو بشکونند مونعنایی و اون دختر هیچی برای دفاع نداشتند.

بدن لرزونش سعی میکرد برای اون بچه ی گریون تکیه گاه باشه ولی خب یونگی هم آدم بود و هم ترسیده.

خودش آغوش جونگکوکشو میخواست، نگران دوست پسرش بود و میخواست پیش اون پناه بگیره.

جونگکوک باید سالم پیشش میرسید. اون امید یونگی بود دلیل زندگیش، حتی نمیخواست به این فکر کنه که حادثه ای برای کوکی کوچولوش بیفته.

اشکهای لرزونش به خدا التماس میکرد که جون سالم به در ببرند.
این ماجرا ترسناک بود و اگر آسیب یا مرگ...نه مرگ نه حتی نباید بهش فکر کنه.
حتی فکر کردن به مرگ جونگکوک، نفس لرزونشو میبرید.

تلفنو توی دستش فشرد.
قلبش اسم جونگکوک رو فریاد میزد اما صدایی حتی زمزمه از حنجره ی بی استفاده اش شنیده نمیشد.

***********

سه مرد آروم و بیصدا به نقشه راه قطار خیره شده بودند.

جونگکوک آروم لب زد.

_سه تا تونل تو راهمون هست.. دوتاش پانزده دقیقه و یکیش پنج دقیقه طول میکشه... برای آخری باید سریع باشیم...

مرد بزرگتر که الان جونگکوک اسمشو میدونست، جلو اومد و به نقشه اشاره کرد.

_ده دقیقه دیگه میرسیم به تونل...الان بیایید آماده ی مبارزه و هر احتمالی باشیم..

اون سه مرد دیگر تایید کردند.
باید از هرچیزی که داشتند به عنوان سلاح استفاده میکردند.
به اطرافشون نگاه کردند.

آقای کیم پارچه ها و چسب دور ساعد هاش پیچید تا از گاز های احتمالی اون موجودات در امان باشه.
همین کارو جونگکوک، اون پسر دببرستانی و اون مرد کنارشون که شبیه کارگرهای مهاجر بود انجام دادند.

_کیم شی... من جلوتر میرم

جونگکوک باتوم و ضربه گیر رو برداشت و جلوی اونها ایستاد.
پسر دبیرستانی چوب بیسبالشو که از اول همراهش بود محکمتر بین دستهاش گرفت و آقای کیم گنده کسپول آتش نشانی که کنار پایه های صندلی بود رو برداشت.

زمانش رسید... تیک تاک...کل قطار دوباره داخل خاموشی تونل رفت.

زامبی ها شبیه موجوداتی که کور شدند و نمیتونند دنیارو ببینند، گیج و بدون تمرکز راه میرفتند.

جونگکوک علامت داد و جلوتر راه افتاد.

"حتی نفس هم نکشید"

تنها جمله ای که سرباز به اونها هشدار داد و قدم برداشت.

BUSAN TRAIN |Kookgi| "completed" Donde viven las historias. Descúbrelo ahora