Last Part

434 47 3
                                    

خونسرد ایستاده بود و با غرور درمورد مرگ جونگ‌کوک حرف می‌زد. لبخند پدرش لحظه‌ به لحظه پررنگ‌تر از قبل می‌شد درحالی که تهیونگ فاصله‌ای با نابودی نداشت؛ به شدت نگران مردی بود که خودش این‌طور بهش آسیب زده. با شنیدن صدای زنگ تلفنی که متعلق به دفتر پدرش بود، نفس راحتی کشید و بدن منقبضش رو روی مبل چرم پشت سرش رها کرد.

صحنه‌هایی رو مقابل چشم‌هاش می‌دید، خونی که روی صورتش پاشیده شد وقتی جونگ‌کوک به آرومی خوابیده بود. رابطه‌شون، تهیونگ نمی‌خواست باور کنه از دستش داده. جونگ‌کوک هیچوقت اون رو نمی‌بخشید، هیچوقت! مردی که پشت خط بود درمورد وضعیت جئون خبر می‌داد و صدا این‌قدر زیاد بود که به گوش‌های تیز تهیونگ برسه. نمی‌دونست با هر کلمه‌ای که با خوشحالی بیانش میکنه و به کیم‌ بزرگ می‌رسونه، حال پسر چقدر بد می‌شد.

"احتمال مرگش بالاست... ضربه قلبش رو سوراخ کرده قربان. تبریک میگم حالا قدرت دست شماست!"

"خوبه... کارت خوب بود، میخوام وقتی مُرد با افرادت به عمارتش حمله‌ کنی!"

"اطاعت."

ناخنش رو می‌جوید و پاش رو از استرس تکون می‌داد. اگه واقعا جونگ‌کوک رو کشته باشه چی؟ می‌دونست افراد جئون اینقدر بی‌احتیاط نیستن که به این زودی همه‌چیز رو لو بدن ولی حتی اگه حرف‌های جاسوس‌شون یک‌درصد درست بود چی؟ اگه کشته می‌شد تهیونگ هیچ‌وقت خودش رو نمی‌بخشید. صدای قهقهه‌ی مردی که مقابلش نشسته بود، اعصابش رو خرد می‌کرد، پس با بهونه‌ی سردرد به اتاقش برگشت.

در رو بست و کلید رو توی قفل چرخوند. به سرعت سمت حموم که گوشه‌ی اتاق قرار داشت رفت؛ بعد از تکیه دادن به کنج دیوار اشک‌هاش روی گونه‌اش جاری شدن و افکار شومی توی مغزش درحال رشد کردن بود جوری‌که جلوی نفس کشیدن رو می‌گرفتن.

نمی‌دونست چه‌ مدتی که داخل حموم گریه می‌کنه ولی وقتی به خودش اومد، بدنش کاملا خشک شده بود.

شیر آب رو باز کرد و به قطرات بخار شده‌ خیره موند. چرا باید این بلا سرش می‌اومد؟ تمام صحنه‌های شب گذشته جلوی چشمش تکرار می‌شدن، واقعا قلب جونگ‌کوک رو هدف گرفت؟ مطمئن بود جوری ضربه زد که فقط استخونش بشکنه یا شاید مدتی کوتاه بی‌هوش بمونه؛ اینطور می‌تونست از کشور خارج شه و بعدا باند خودش رو راه بندازه. با این کار کشتن پدرش راحت‌تر می‌شد یا اصلا می‌شد با همکاری جونگ‌کوک اون مرد پیر رو بکشه و بعد می‌تونست همه‌چیز رو برای جونگکوک توضیح بده؛ اینکه چقدر دوستش داره و حاضر بود تمام عمرش رو همراه اون بگذرونه.

اشک‌های بی‌صداش به هق‌هق‌های بلندی تبدیل شد. بدون درآوردن لباسش، زیر دوش ایستاد و دست‌هاش رو به دیوار تکیه داد.

"تو احمقی تهیونگ... نباید همه‌ی کارها رو خودت می‌کردی. باید وقتی کنارش بودی بهش می‌گفتی... باید به جونگ‌کوک می‌گفتی که مجبوری بکشیش که مجبوری دشمنش باشی... اون می‌تونست... اون می‌تونست از هردوتامون مراقبت کنه ولی توئه احمق... تو احمق بودی و مثل همیشه بدون فکر کار خودت رو کردی. اگه بمیره خودم می‌کشمت"

𝐇𝐮𝐧𝐭𝐞𝐫 | KookvWhere stories live. Discover now