بارون تند دیشب به پایان رسیده بود اما آسمون همچنان ، با ابرهای تاریکی با احتمال بارش شدید ، پوشیده شده بود . آفتاب سعی داشت از بین حصار ابرهای تیره رد بشه و نور گرمش رو به خیابون و زمین خیس بتابونه اما شدنی نبود . بوی خاک نم خورده به مشام میرسید و صدای چکه چکه ریختن قطرات آب از سقف خونه به پایین ، به گوش میرسید .پسر کلافه از وزیدن باد سرد زمستونی از پنجره ی باز اتاقش ، نق زد و پشتش رو به پنجره کرد . با چشم هایی بسته ، کش و قوسی به بدنش داد و سرش رو به بالشت فشرد . با افتادن سایه ای تاریک روی تنش و استشمام رایحه ی خفیف تنباکو ، لبخند کوچکی زد .
" صبحت بخیر اورنجی ، نمیخوای بیدار بشی ؟
صدای بم و دورگه اش ، خواب رو از سرش پروند اما دل کندن از ترکیب این هوای ابری و تخت گرمش ، سخت بود . یکی از چشم هاش رو باز کرد و چند بار پلک زد . با دیدن قامت تهیونگ ، دوباره لبخند زد . با کمک دستهاش ، به سمت مردی که روی تخت نشسته بود ، خزید و سرش رو روی پاهاش گذاشت .
" صبح توهم بخیر قلبِ من ، ولی خجالت نمیکشی این ساعت بیدارم کردی ؟ چطور دلت اومد به جای عاشقانه خیره شدن به من و شمردن تعداد نفس هام ، بیدارم کنی ؟ ها ؟
تهیونگ به سختی جلوی خودش رو گرفت تا به لپ های سفید امگا که مثل کَره روی پاهاش پخش شده بودن ، حمله نکنه و گازشون نگیره. میدونست که جونگ کوک از بیدار شدنش کلافه است برای همین ، موهای پسر رو بوسید و گفت : امروز کلاس داری نبات ، باید بلند بشی عزیزِ تهیونگ . تو که نمیخوای شاگرد هات رو منتظر بزاری ؟ هوم ؟
" چرا ، میخوام .
مرد با تعجب و شگفتی ، تک خندی زد .
" نمیخوای امروز بری دانشگاه ؟
" نه فقط امروز ، بلکه کل عمرمو هم نمیخوام برم .
آلفا ، یک تای ابروش رو بالا داد و مشغول نوازش کردن موهای سیاه امگا شد . از این تغییر یکهویی پسر شوکه شده بود و برای همین ، سوالی که توی ذهنش جولان میداد رو پرسید : چرا دیگه نمیخوای بری اورنجی ؟
" به هرحال من هیچوقت به این شغل علاقه ای نداشتم ، پس بهتره که استعفا بدم تهیونگی . نظر تو چیه ؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝖮︎𝗋𝖺𝗇︎𝗀︎𝖾 𝗌𝗍𝖺𝗋 | 𝐕𝐊
Fanficجونگ کوک امگای پرتقالی قصهمون ، روی یکی از دانشجوهای آلفای کلاسش کراش میزنه پس دست به کار میشه و طبق چیزهایی که توی فن فیک ها خونده بود ، تصمیم گرفت با اشتباهی فرستادن نودش ، مخش رو بزنه . ولی پرتقال خنگمون تاحالا از خودش نود نگرفته بود ! پس سراغ ه...