⋆ 𝑃𝐴𝑅𝑇 11

106 20 11
                                    

{ 11 : من میترسم }

ساعت از دو شب گذشته بود .

سونگمین قول داده بود امشب رو پیش جیسونگ میمونه تا از سلامتیش مطمئن بشه ولی یکساعت پیش از بیمارستان باهاش تماس گرفتن و چان هم برای رسوندنش پیش قدم شده بود و حالا این مینهو بود که توی تاریکیه عمارت سعی میکرد خودش رو به اتاقش برسونه تا بتونه با فکر کردن به روز عجیب غریبی که داشته اون رو توی تخت هضم کنه.

پتو رو کنار زد و توی تشک تخت حل شد ... بارون نیم ساعت پیش شروع شده بود و قصد بند اومدن هم نداشت.
مینهو از این هوا متنفر بود ... از بارون بدش میومد ...

همین بارون مسخره باعث شد مادرش گردش با دوستاشو بجای ساعت 8 شب،  ساعت 6 تموم کنه و به خونه بیاد ...
همین زودتر از موعد رسیدن باعث شد مادرش اون رو درحالی که به تخت بسته 
شده و دیک پدرش توش ضربه میزنه ببینه...

بعدش چی شده بود ؟ حتما فکر میکنید سورانگ شوکه شده و حسابی بابت کارش پشیمون شده . ولی باید بگم اون در حالی که جلوی چشمای بهت زده‌ی همسرش بات پلاگ کینگ سایزی رو جایگزین دیکش میکرد با لبخند به همسرش گفت که چقدر عجیبه که زود اومده!

مینهو نفس عمیقی کشید . میترسید که دوباره وارد شوک بشه . اگر این اتفاق بیوفته قطعا اینبار هیچ سنجاب فرشته‌ای وجود نداره که بخاطر فضولیش مینهو رو نجات بده.

صدای بلند رعد و برق مرد رو از فکر بیرون اورد .

با خودش فکر کرد صدا به این بلندی احتمالا جیسونگ رو از خواب پرونده باشه ... ولی نه ... سونگمین بهش 
گفته بود که بهش ارامبخش زده.

دکتر چهارشونه بهش گوشزد کرده بود که امکان داره پسر بازم غریبی کنه و باعث به وجود اومدن شوک دیگه‌ای بشه برای همینم به اجوما و لینو گفته بود زیاد دور و اطراف جیسونگ افتابی نشن . برای 
اطمینان اجوما توی اتاق مهمان کنار اتاق پسر خوابیده بود تا بچه‌ی بیمار رو مرتب چک کنه.

مینهو به پهلو رو به پنجره و پشت به در خوابید .

در رو نیمه باز گذاشته بود تا اگر اجوما کارش داشت راحت وارد اتاق بشه.

چشماش داشت گرم میشد که تشک تخت فرو رفت.

پلکاش رو به ضرب از هم فاصله داد و سریع بلند شد.

چشمش به دو تا چشم درشت و یه جسم کوچیک پتو پیچ شده خورد که روی تخت با تعجب نگاهش میکرد .

_آه ... هانی ترسونیدم..

+ش شرمنده مینهو شی

لبای مرد خندون شد ...لبخندی که جیسونگ تو اون تاریکی از دیدنش محروم بود .

اون یادش میومد مینهو کیه ... اون زیبا بود حتی با این که با اون همه پتو فقط دو تا چشم سیاه براقش مشخص بود ... و مهم تر از همه ؛ چقدر دوست داشت بار ها و بار ها از ازبون این بچه اسمش رو بشنوه ... با همون لحن ... و انگار تازه یادش افتاده بود چقدر اسمش با پسوند "شی" از زبون این بچه شیرینه ... چیزی که یک روز تموم از شنیدنش محروم بود.

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Oct 18 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

My Half Brother [ برادر ناتنی من ]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt