⋆ 𝑃𝐴𝑅𝑇 5

135 13 10
                                    


{ 5 : جیسونگ سنجابه }

جیسونگ وقتی بیدار شد مینهو رو دید که پشت بهش روی تخت نشسته و به بیرون از پنجره زل زده.

ذهن مرد مشغول تر از چیزی بود که بخواد متوجه بیدار شدن پسر بشه .

چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا جیسونگ بالاخره دست از نگاه کردن به برادرش برداشت و کش و قوسی به بدنش داد که مینهو به سمتش برگشت.

_خوب خوابیدی ؟

جیسونگ خمیازه‌ای کشید و به چهره‌ی مینهو دقت کرد . چرا اینقدر صورتش بی روح بود ؟ رنگش پریده بود و از حالت خنثای صورتش چیزی رو نمیشد فهمید.

متعحب و خواب الود لبخند پهنی تحویل هیونگش داد :

+خیلی مینهو شی ...

سرش رو پایین انداخت و صداش کمتر شد جوری که خودش هم به زور میتونست بشنوه:

+یادم نمیاد بعد از فوت بابام اینقدر راحت خوابیده باشم.

راست میگفت . بعد از فوت پدرش همیشه با کابوس کشته شدن پدرش با داد و گریه از خواب میپرید . هیچوقت نفهمید چرا پدرش رو جلوش اونم توی پارک به قصد تیکه تیکه شدن با چاقو زدن . پدرش 
مرد ارومی بود . درسته وضعیت مالی انچنان خوبی نداشتن ولی اونقدری بود که بتونن از پس هزینه های معمولیه زندگیشون بر بیان . به یاد نداشت پدرش بدهی بالا اورده باشه ولی هر وقت از مادرش علت کشته شدن پدرش رو میپرسید مادرش با ترس بهش میگفت که طلبکارای زیادی داشته و همین باعث شده سرشو به باد بده.

توی فکر بود که توی جای نرمی فرو رفت.

مینهو محکم بغلش کرده بود .
مگه چقدر تو فکر بوده که اینقدر بهش نزدیک شده و حتی متوجه تکون خوردن تخت نشده!
اروم شروع به نوازش کمرش کرد .

_عیبی نداره سونگی . خوشحالم که بالاخره تونستی راحت بخوابی .

از بغل برادرش بیرون اومد و بهش خندید .

مینهو دوباره محو خندیدنش شده بود . چجوری اینقدر شیرین با اون دندونای ریز و یه دستش و لپ های تپلش میخندید ؟

+مینهو شییی .. سونگی ؟

_اره!

مینهو مثل خود جیسونگ روی روتختی با انگشتش خطای فرضی کشید .

_نکنه دوسش نداری ؟

پسر با حس این که برادر بزرگترش رو ناراحت کرده دو دستش رو بالا اورد.

+من ؟ نه نه ... من عاشقشم مینهو شی !

دوباره خندید و سرش رو با خجالت پایین انداخت.

چقدر خنده هاش ، مینهو شی گفتناش ، خجالتاش ، لپاش وقتی قرمز میشد ... همه چیزش به دل مینشست.

محو تماشای حرکات جیسونگ بود که صدای شکمش مینهو رو به خودش اورد .
پسر با خجالت دستش رو روی شکمش گذاشت.

مرد خندید و پسر کوچیکتر با خودش فکر کرد وقتی مینهو شی میخنده چقدر قشنگ میشه . لباش وقتی میخنده خیلی خیلی خوشگله ! از فکر خودش لبخندی زد .

_پاشو سونگی هم تو گشنته هم من.

جیسونگ لپاش گل انداخت

+چی ؟ نه .. من گشنم نیست که!

دوباره خندید و دستش رو روی شکم پسر گذاشت .

جیسونگ اول از جاش پرید ولی با حرف مینهو خندش گرفت

_چی ؟ سونگی خان داره دروغ میگه ؟ میدونم میدونم ... خودتو ناراحت نکن شکم جان . الان اینقدر بهش غذا میدم تا باد کنی .

بعد از تموم شدن صحبت مینهو با شکم پر سر و صدای پسر ، بهش مهلت فکر کردن نداد و سریع اون رو روی دوشش انداخت.

جیسونگ بخاطر حرکت سریع برادرش جیغی از سر ذوق زد و محکم سرش رو تو گردن مرد فرو برد .

حالا این مینهو بود که با برخورد نفس های داغ برادرش به گردنش حال عجیبی پیدا کرده بود.

به قدماش سرعت داد و پسر رو روی صندلی تو آشپزخونه نشوند.

جیسونگ عین بچه‌ای که منظر غذاشه، پاهاش رو که از صندلی اویزون بود تکون میداد و به مینهو که تو یخچال رو میگشت خیره بود .

غذاهارو توی ماکروویو گذاشت و در اخر یه ظرف پر از سالاد کاهو روی میز گذاشت تا غذا گرم بشه .

جیسونگ که حالا معدش خیلی درد میکرد کاهو رو جلوش کشید و شروع به خوردن سالاد کرد .

مینهو که تا اون موقع خیره به ظرف غذا که توی ماکروویو میچرخید بود با صدای خِرِچ خُروچ از فکر بیرون اومد و سمت منبع صدا برگشت.

پسر با ولع چنگالو تو دهنش میچپوند و سالاد میخورد .

با تعجب به برادرش نگاه میکرد .جیسونگ که متوجه نگاهای خیره‌ی مینهو شد؛ همونطور که کاهو از کنار لبش اویزون بود سرش رو بالا اورد و با تعجب به هیونگش نگاه کرد . 

با خنده به قیافه‌ی برادر کوچیکش کنارش نشست . بهش نگاه کرد که چجوری شبیه یه سنجاب توی اون هودی مشکی گم شده و سالاد میخوره.

_فکر کنم برات لقبای زیادی میشه در نظر گرفت !

جیسونگ سالاد توی دهنش رو جویید و باعث شد مینهو دوباره توی گلو بخنده.

+مثلا چی؟

_مثلا سنجابک !

+سنجابک ؟

_اره ... کل چهره و حرکات و رفتارات شبیه یه سنجاب کوچولوعه که به شدت مثل سونگی شیرینه.

از حرفای مینهو خیلی خوشش اومد . از صندلیش پایین اومد و بردار بزرگش رو که حالا با در ماکروویو درگیر بود از پشت بغل کرد .

مینهو با تعجب سعی کرد ببینه اون موجود کوچولو چرا از پشت بهش چسبیده . ظرف غذا رو ول کرد و جیسونگ رو که مثل جوجه به پاهاش چسبیده بود رو بغل و رو کانرت آشپزخونه گذاشت . 
صورتش از اشک خیس بود .

مینهو که نمیفهمید چرا برادرش مثل ابر بهار گریه میکنه دست پاچه شده بود .

_جیسونگ ... سونگی ؟ ... من کاری کردم ناراحت شدی ؟

بینیش رو بالا کشید و با چشمای اشکیش به مرد زل زد .

+ن .. نه مینهو شی ... فقط خوشحالم ... خیلی خوشحال...

خودش رو توی بغل هیونگش انداخت.

مینهو میتونست از خیسی لباسش بفهمه که پسر هنوزم داره گریه میکنه . اروم کمرش رو نوازش کرد .

+اگه سونگی خوشحاله پس چرا داره مثل ابر بهار گریه میکنه ؟ هوم ؟

جیسونگ سرش رو از روی شونه ی مینهو برداشت و به چشم های برادرش خیره شد.

+چون خوشحالم که هیونگی دارم که بهم اهمیت میده . خیلی دوست دارم مینهو شی

نمیتونست اون حجم از زیبایی رو توصیف کنه . چشم ها و بینی قرمزش مژه های خیس از اشکش .

لبایی که از فرط گریه به سرخی میزد.
مینهو میدونست جیسونگ از روی علاقه‌ی کودکانش بهش گفته که دوستش داره اونم به عنوان هیونگ !
 
ولی نفهمید چرا از خود بی خود شد و لب هاش رو روی لبای سرخ بچه‌ی معصوم رو به روش کوبید !!!!!

⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆
ووت و کامنت یادتون نره ^^

My Half Brother [ برادر ناتنی من ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora