Part 1

222 18 4
                                    

سوار لیموزینی که جلوی در بود میشم و راننده ی شخصیم میرونه
چهار تا لیموزین پشت هم شروع به حرکت میکنن
حتی فکر کردن به اینکه راضی شدم به حرف بابام گوش بدم و تو یکی از معاملاتش حضور داشته باشم باعث میشه سر درد بگیرم.
قریب به هزار دفعه برام تعریف کرده بود که من تنها وارث و فرد باقی مونده براشم و باید تجربه کسب کنم تا کسی نتونه شکستم بده و کلاه سرم بزاره چه تو زندگی چه تو حیطه ی کار.
غرق افکارم بودم که ماشین نگه میداره ؛
بله رسیدیم
در و برام باز میکنن و پیاده میشم با اون تصوری که توی ذهنم داشتم خیلی فرق میکرد.
با اینکه اولین بارم بود ولی یه حس عجیبی داشتم اونقدر عجیب که نمیتونم توصیفش کنم.
وارد یه محوطه ی بزرگ شدیم پدرم از همه جلوتر بود و با بادیگارداش وارد شد.
چهارتا مبل چرمیِ قرمز که دور تا دور یه میز بزرگ چیده شده بودن.
چراغای نیمه سوز که هر آن منتظر بودم بسوزن و اونجا به یه جهنم تاریک تبدیل شه هواهم خیلی سرد بود و فضارو مثل فیلم ترسناکا کرده بود.
وقتی بابام میشینه رو مبل منم با احتیاط  میشینم پیشش. بادیگارداهم دور تا دور مبل پشتمون می ایستن.
صدای قدمای چند نفر که داشتن بهمون نزدیک میشدن سکوت رو شکست.
بلخره اومدن
مرد تپل اخمویی با عینک مشکی و کت مشکی بلندی که تا زیر زانو هاش میرسید با چند تا بادیگارد وارد شد.
با یه پسریم کنارش با قد بلند و لاغر با پوست سفید و براقش که یه کت چرم بلند پوشیده بود که چند قدم عقب تر ازش میومد.
حدس میزدم پسرش باشه
نشستن و مرد دستکش هاشو دراورد.
پدرم نیم نگاهی به پسر جوون کناریش انداخت و دوباره به مرد تپل خیره شد با لحن کنایه آمیزی توپید
" فکر میکردم وقت شناس تر باشی ..
میدونی که توی کار ما یک دقیقه هم یک دقیقست‌ اقای کیم. "
پس فامیلیش کیمه.
مرد نیشخندی زد و دستکش هاش رو داد به یکی از بادیگاردای پشتیش و جوری که انگار نشنیده شروع کرد
" ۵۰۰ تا اسلحه و ۵۰ کیلو شیشه ای که خواسته بودی آمادست ؛جئون
حالا وقتشه تو به قولت عمل کنی و تحویلش بدی "
بادیگاردای اقای کیم چمدونارو میارن جلوی پدرم .

پدرم بشکونی زد و یکی از بادیگارداش جلو اومد.
یه کیف سامسونت قهوه ای بود که جلو برد و گزاشت جلوی اقای کیم.
اقای کیم کیف رو باز کرد و پس از برانداز داخلش دوباره بست و داد به بادیگاردش.
" خب دیگه فکر کنم کارمون تمومه
راستی پسرته؟! چقدر بزرگ شده "
پدرم با گوشه ی چشمش نگام کرد
" اره پسرتو هم خوب بزرگ شده "
پس پسرش بود دوباره نیم نگاهی به پسر جوون کناریش که کل اون چند ساعت رو زل زده بود به من و باعث معذب شدنم شده بود انداختم.
هیچ ایده ای نداشتم که تو ذهنش چی میگذره که اینطوری زل زده به من.
اقای کیم و پدرم بلند شدن منم سریع بلند شدم و دنبالش راه افتادم و سوار ماشین شدیم.
...

رسیدم خونم و با خستگی رفتم سر یخچال و یه آب معدنی برداشتم.
رفتم تو اتاقم و وِلو شدم رو تخت خوابم چه روز مضخرفی بود هیچ وقت فکر نمیکردم کارای پدرم تا این حد حوصله سر بر باشه.
گوشیم و چک کردم مینهو پیام داده بود شب بریم مهمونی گوشیمو پرت کردم و نفهمیدم کی بود که خوابم برد.
آروم آروم چشمام رو باز کردم ساعت هشت بود و باید آماده میشدم داشت دیرم میشد پریدم از جام‌.
سریع صورتمو شستم و پیرهن سفیدمو پوشیدم ادکلن مخصوصمو هم زدم
یه دستیم به موهام کشیدم .
سوئیچو از رو میز قاپیدم و با سرعت به سمت لوکیشنی که مینهو فرستاده بود روندم.
داخل جمعیت شدم و دنبال مینهو میگشتم که یه دفعه دستی رو شونم نشست پریدم و وقتی برگشتم دیدم مینهوعه .
" لعنت بهت اروم تر میخاستم بکوبونم تو صورتت شانس آوردی "
مینهو خندید و سرتا پامو بررسی کرد
" اوه نه خوشگل کردی جونگکوک،من اگه دختر بودم از دستت نمیدادم زیادی جذاب شدی "
دستمو گرفت و دنبال خودش کشید
سر یه میز چهار نفره وایسادیم.
شراب قرمزو داد دستمو چشمک زد
" بیا امشب و خوش بگذرونیم "
میدونست ظرفیتم توی نوشیدن پائینه و نصف همین گیلاس شراب هم میتونه اور مستم کنه.
مخالفت نکردم و نوشیدم.
" راستی امروز چیکار کردی تعریف کن ببینم گندی که نزدی "
شروع کردم
" خیلی مضخرف بود واقعا اگه میدونستم تا این حد کسل کنندست عمرا میرفتم "
مینهو هم سری به نشونه ی تاسف تکون داد و خندید.
اون تنها کسی بود که میدونست تا چه حد زندگیم مزخرفه و البته تنها کسی که واقعا درکم میکرد مثل یه برادر بزرگتر.
****
  ادامه دارد...
.
.
.

سلام قشنگام اولین تجربم بود کم و کاستیش رو ببخشین و دوستش داشته باشین:))🤍✨️

ForgottenWhere stories live. Discover now