part8

61 8 0
                                    


(_نامجون)(×جیهوپ)(+جونگ کوک)(÷جیمین)(*یونگی)(‌=تهیونگ)(~جین)
....جیهوپ....

پدر:پیداش نکردی؟
×:نه هنوز
پدر:تو واقعا بدرد نخوری

دستامو مشت کردم تا خودمو کنترل کنم

پدر:از اینجا گمشو نمیخواهم ببینمت درست مثل مادرت بی ارزشی
بغضم گرفته بود اگه روش وایسم میدونستم  نامجون و کوکے رو برای همیشه از دست میدهم پس بدون هیچ حرفی از اتاقش رفتم بیرون
همین که درو بستم اشکام شروع کرد به ریختنپدرم اصلا مادرم رو دوست نداشت و فقط برای تنوع و رابطه اونو پیشه خودش نگه داشت اما مادرم عاشقه همچین فردے بود پدرم همیشه درحاله کتڪ زدنش بود یکبار به چشم خودم دیدم که باهاش چیکار کرد اون موقع خیلی عصبی بودم و کاری کردم که شوگا برای همیشه کور بشه.
....  فلش بک....
جیا:حداقل بزار با هوسوڪ برم
تهیان:عمرا بزارم
جیا:اخه چرا..
تهیان:مگه یادت رفته تو ماله منی نمیزارم هیچ وقت از پیشم بری
جیا:ازت متنفرممممم
تیهان:خفه شو
جیا:نمیشم بزار ...
تهیان سیلی محکمی  به صورت جیا زد جیهوپ که داشت همه ی این اتفاق ها رو میدید با دیدن اینکه پدرش مادرش رو زده هینے کشید پدرش کمربندش رو در اورد مادرش ترسیده شروع کرد به عقب راه افتادن خواست فرار کنه که دستش توسط تهیان گرفته شد و محکم زمین خورد
تهیان:حالا عاقبت اینکه میخواهی منو تنها بزاری رو ببین
کمربندش رو بالا اورد و شروع کرد به زدنش جیا با برخورد اولین برخورد کمربند با بدنش جیغی از سره درد کشید همراه جیغ جیا اشڪ های هوسوڪ از چشماش به پایین ریختن دستشو جلوی دهنش گذاشت تا صداش به گوشه پدرش نرسه حالا میفهمید که چرا همیشه بدنه مادرش کبود بود و همیشه درد داشت از اونجا دور شد و دوید سمته اتاقش به اتاقش که‌نزدیڪ شد  یونگی رو دید
*:هوبا؟؟!!! چیشده؟؟؟
×:به تو ربطے نداره
چشمای یونگے بزرگ شد هوسوڪ هیچ وقت اینجوری باهاش برخورد نکرده بود یونگی بهش نزدیڪ شد و بازوشو گرفت
*:هوبا؟حالت خوبه ؟؟چیشده بهم بگو
جیهوپ با خشم دستای شوگا رو پس زد و سیلی محکمی به صورت یونگی زد
یونگی بهت زده دستاشو روی گونش گذاشت و با بغض کرد
*:هوبا!اخه چر.....
×:گفتم به تو ربطے نداره
و محکم یونگی رو به سمته دیوار هل داد سر یونگی محکم به دیوار برخورد کرد شوکه بود که گرمے خون رو احساس کرد چشماش سیاهی رفت و همه‌جا تاریک شد
با افتادن یونگی و دیدن خون روی دیوار تازه به خودش اومد با ترس سمت یونگی دوید و بغلش کرد.
×:یون...یون.لطفا چشماتو باز کن اهای یون....کوکیییییی
....فلش بک....
بعد اون اتفاق یونگی برای همیشه کور بشه در اصل این بود که باعث شد به مدت چند روز هیجا رو  نبینه اما وقتے تونست ببینه  دیگه  همه چی مثل قبل براش رنگی نبود چون دیگه نتونست رنگ هارو ببینه این اتفاق واقعا شکه بزرگی به یونگی زد ولی از این اتفاق فقط من،پدرم و کوکی خبر داریم حتی نامجون هم از قضیه خبر‌ نداره و از اون روز به بعد پدرم شروع کرد به اذیت کردن یونگی یکبار هم خواست بهش تجاوز کنه اما من و نامجون نذاشتیم این اتفاق بیافته ‌پدرم اون موقع ازم خواست که یا اون رو خودم شکنجه بدم یا تبدیل به برده ی جنسی اون میشهمنم چاره ی نداشتم که قبول کنم ولی   اخر طاقتم تموم شد  و خودم از عمد گذاشتم که جین و یونگی بتونن فرار کنن و کتڪ خوردن از  پدرم رو به جون خردم و همیشه موقعی که اونهارو پیدا میکردیم یڪ کاری میکردیم تا اول فرار کنن بعد ما بریم خونشون و با خونه ی خالی از اونا‌ مواجه بشیم
با صداے زنگ گوشیم به خودم اومدم
نامجون بود
×:جانم نامی؟
_:سلام هیونگ خوبی؟
×:نه تو چطور؟
_:خوبم بازم پدرت چیزے گفته؟
×:اهم
_:کجایی؟
×:خونش.
_:میام دنبالت باهم‌بریم پیشه جونگ کوڪ اماده باش نزدیکم.
×:باشه ممنونم نامجون
_:اینو نگو رفیق فعلا
×:فعلا
لبخندی زدم و گوشی رو قطع کردم اونا همیشه پیشم بودن تا حالمو خوب کنن
...جیمین...

÷:نمیخواهم

یونا:بهم ربطے نداره تو باید باهاش دوست بشی
÷:مادر من باید چقدر باید بهت بگم من گیم
یونا:صدات رو بیار پایین اگه گی بودی تا حالا دوست پسر داشتی داری دروغ میگی
÷:یعنی هرکی گی باشه باید دوست پسر داشته باشه تا معلوم بشه که حرفش‌  راسته
یونا:از نظر من اره
÷:خب من دوست پسر دارم
شوکه شد
یونا:چی‌گفتی؟؟
÷:من دوست پسر دارم
یونا:داری دروغ میگی درسته
÷:نه دروغ نمیگم
یونا:اگه دروغ نمیگی هفته ی بعد بیارش‌ جشن تولدم
÷:چی؟؟؟؟خودت همین الان داشتی‌میگفتی که‌ با یڪ نفر دیگه دوست بشم تا ابروت نره چی شد یهویی؟؟
یونا:ابرو برام مهم نیست اینکه فرزندم خوشحال باشه برام مهمه
....
کامنت و لایک فراموش نشه

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Oct 18 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

Suger cat and daddy parkDove le storie prendono vita. Scoprilo ora