Normal Couple

73 34 60
                                    

قسمت دوازدهم: «زوج عادی»


با کلافگی به اینطرف و اون‌طرف جهیدن آیری نگاه می‌کردم. دخترک بدون لحظه‌ای تعلل از گوشه‌ی اتاق به سمتی دیگه قدم تند می‌کرد و چیزی بیرون می‌کشید.

خسته از دنبال کردن دختر به صدا اومدم.
+ بسه آیری چیکار می‌کنی آخه..

آیری ثانیه‌ای ایستاد و بدون اینکه نگاهی به من بندازه جواب داد.
ـ سرورم قراره برای اولین بار به اقامتگاه ولیعهد برید. باید در بهترین حالت خودتون باشید.

چرخی به چشمام دادم و از جا بلند شدم. لباس خوش طرحی که مخلوطی از رنگ های دلنشین با گلدوزی های خاص بود رو از دستش گرفتم و گفتم
+ همین خوبه. حالا برو تا عوضشون کنم

آیری قدمی جلو گذاشت و دستاش رو بالا برد.
ـ بذارید کمکتون کنم

موری که تا اون لحظه گوشه‌ی اتاق ساکت ایستاده بود جلو اومد و با جدیت گفت
= نیاز نیست. تو برو کفش هاشون رو آماده کن

آیری که با شنیدن جمله‌ی اول موری دست‌هاش در هوا مونده بود با چیزی که موری برای گرم شدن سرش گفت سریع تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت.

با بیرون رفتنش بند لباسم رو باز کردم و درحالی که مشغول درآوردنش بودم گفتم
+ انقدر جدی باهاش صحبت نکن. مشکوک میشه.. هرچند اگه تا همین الان هم به این قضیه شکی نبرده باشه.

بند دامن که دور کمرم بسیار سفت شده بود رو باز کردم و اون هم به لباس های روی زمین پیوست.

الان تنها پوششم لباس سرتاسری نازک حریر مانند و سپید زیر لباس‌هام بود..

نفس راحتی کشیدم و لحظه‌ای آرزو کردم کاش می‌شد تمام روز با همین لباس راحت و سبک تردد کنم نه دامن و بلوز و بعضا روپوش های چندلایه و گرم..

موری کمک کرد تا لباس منتخب رو به تن کنم و مثل همیشه پشت سرم قرار گرفت تا بند پیچیده شده دور کمرم رو گره محکمی بزنه..

به رسم همیشه نفسم رو حبس کردم و با کشیدن بند، بدنم یکه کوچکی خورد ولی خودم رو محکم نگه داشتم و با تموم شدن کار، دست روی دلم گذاشتم.

با اینکه از نظر خودم بسیار لاغر بودم، ولی بازهم هربار این سفت پیچیده شدن برای لحظه‌ای نفسم رو در گلو گره می‌زد.

هرچند این لاغر بودن با اینکه منفعتی به حساب می‌اومد، ولی ترس اضافه وزن رو همیشه برای من به همراه داشت.
چرا که با کوچکترین تغییری در بدنم، ممکن بود از حالت ظریف و مشابه یک دختر خارج بشم؛ برای همین تمام این سالها نه اجازه زیاد خوردن داشتم و نه اجازه زیاد ورزش کردن ..

پوزخندی زدم و بی‌خیال مرور بیچارگی های دو دهه زندگی‌ام شدم.. فعلا مسائل مهم تری برای مرور و نگرانی وجود داشت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: a day ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Wisteria Where stories live. Discover now