🎊 part 8 🎊

768 75 19
                                    

گیتارشو روی پایه اش گزاشت داشت فشار میخورد اون دختره ی عوضی... نفس عمیقی کشید قفل درو باز کرد محکم درو باز کرد و از پله ها پایین میرفت میدونست هیچکس خونه نیست همه تنهاش گزاشتن بخاطر اون دختره ی هر... لعنتی تهیونگ یکم ادب داشته باش این رسمش نیست
وارد اشپزخونه شد از تعجب چشماش گرد شد باباش خونه بود!
توی پایین تنش عروسی بود اما صورتش بی روح بود
بی محل به پدرش سمت یخچال رفت و شیرموز هارو برداشت روی اوپن گزاشت میدونست برای در اوردن لج پدرش باید چیکار کنه فقط یک تماس کافی بود
گوشیشو در اورد و شماره ی بنگ چان رفیقشو گرفت بعد از اخرین بوق جواب داد و تهیونگ از عمد صدای گوشیشو زیاد کرد تا پدرش بشنوه
تهیونگ:«چان هیونگ گفته بودی قراره بعد امتحانات یه پارتی بگیری اسم منم بنویس  »
چان:«باش حتما بیزحمت شوگر ددیتم بیار »
تهیونگ:«چان فقط اوکی کن اگه میخوای خودت بهش زنگ بزن»
تماس رو پایان داد جونگکوک درحالی که مشغول خوردن رامن بود نگاهشو به پسر هیفده سالش داد
اون پسر یه هفت سالی بود که تبدیل به یک لجباز شده بود اما موقع هایی که دوست دخترش  کانیا خونه نبود یا میرفت جایی خیلی خوب باهاش رفتار میکرد جونگکوک هم همین حسو داشت تهیونگ فقط متعلق به جونگکوک بود

جونگکوک:«قراره بری جایی؟»
تهیونگ بعد از پوزخند ای روی لبش صحبت کرد:«اره میخوام برم یه پارتی اونم اخر ترک  ولی تو بهتره با دوست دخترت باشی میدونی نیازه شب های تعطیل رو یکاری کنید من یه پسر مجردم میتونم اخر هفته هارو توی خونه ی دوستم برنامه داشته باشم شماهم یه فکری کنید»
جونگکوک:« مرسی بابت راهنماییت بیب ولی  میخواییم بریم هاوایی ‌پیشنهاد یونجون بود بریم»
تهیونگ عصبانیت از گوشاش بیرون میزد با حرص لیوان رو زمین زد و گلدون رو سمت جونگکوک پرتاب کرد
به شدت بالا رفت توی اتاقش و درو بست و روی تخت زیر پاو مچاله شد اشکاش میریختن نمیتونست باور کنه یونجون بیشتر اهمیت داره تا تهیونگ ...
صدای دسته ی در اومد و در باز و بسته شده جسم عضله ای که حدس میزد پدرش باشه روی تخت قرار گرفت و با همون تیشرت لش مشکی و شلوارک گشاد اونو توی بغل کرد
جونگکوک:«عزیزم چرا گریه میکنی فداتشم چیزی شده؟»
روشو سمت پدرش کرد و الان سرش چسبیده بود به سینش دلش میخواست صحبت کنه بگه چجوری حسودی میکنه وقتی اون زنو بغل میکنه یا بوسش میکنه یا جای مارک رو روی گردن زن میبینه
ولی نمیتونست یچیزی جلوشو گرفت بود اما نمیدونست اون چیه
جونگکوک:«اینکه میریم هاوایی ناراحتت کرده؟ عشقم بخوای میتونیم بریم جای دیگه»
اون هنوز متوجه نشده بود سرشو بالا گرفت و با دیدن گردن خونی پدرش و قسمتی از زاویه فکش بریده شده با ترس دستشو روی زخم گزاشت  بخاطر گلدون اینجوری شد ... اشکاش سدید تر ریخت و دستاشو دور بدن پدرش محکم تر کرد
تهیونگ:«ببخشید ...هق معذرت میخوام بابایی خیلی درد داشت هق..»
جونگکوک:«اینو بیخیال تهیونگ فکر نکردی اگه دستت مییرد چی میشد ؟ چرا مواظب خودت نیستی چند روز پیش دستت خوب شد تهیونگ »
تهیونگ:«ولم کن... اینهمع دوستم نداشته باش اینهمه نگزانم نباش نمیخوام اینجوری باشه لطفا برو بیرون نمیخوام ببینمت»
جونگکوک هیچوقت قرار نیود به حرف تهیونگ ترکش کنه محکم پسرشو توی بغل گرفت موهاشو بو میکرد تهیونگ سرشو بالا اورد صورتشو کاملا نزدیک به صورت پدرش کرده بود نفسای گرمشون صورت همو لمس میکردن 
صورتشون کاملا نزدیک به هم بود نفس های گرمشون از بین لباشون همو حس میکردن و سوپرایزی برای خراب شدن لحضه ها... در اتاق باز شد
کانیا :« پایین چرا اینجوریه دزد اومده خونه؟»
جونگکوک:« کانیا چیزی نیست برو بیرون درم ببند بدون اجازه حق نداری وارد اتاق پسرم بشی»
کانیا با اخم از اتاق رفت بیرون جونگکوک هنوز صورتشو از در نگرفته بود تهیونگ روی بدنش دراز کشید و شروع به بوس کردن گردنش تا زاویه فکش که زخم بود کرد بار دوم زبونشو یکم روی گردنش حس میکرد حس داغی داشت
جونگکوک:«تهیونگ... فردا شب میریم هاوایی عشقم لازمه بگم کانیا قرار نیست همراهمون بیاد فداتشم »
تهیونگ:« میشه امشب پیشم بخوابی؟»
جونگکوک با تردید جواب داد :« باشه عزیزم میام پیشت اما یه فیلم انتخاب خشک خالی که نمیشه میرم دوش میگیرم و پایین رو مرتب میکنم همراه با خوراکی میام»

my baby or my baby?کوکوی/بیبی من یا بیبی من؟Donde viven las historias. Descúbrelo ahora