شب اعتراف

7 2 0
                                    

اومد جلو
ولی من بخاطر درد زیادم بیهوش شدم
چشام رو باز کردم دیدم
توی بیمارستانم
و یه مرد که ماسک زده داره با دکتر حرف میزنه
سرش رو برگردوند

اومد جلو ولی من بخاطر درد زیادم بیهوش شدمچشام رو باز کردم دیدم توی بیمارستانم و یه مرد که ماسک زده داره با دکتر حرف میزنهسرش رو برگردوند

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.


وقتی اومد سمتماخم کرده بودبهم گفت همیشه انقدر خنگیخواستم چیزی بگم که گفتمیخوام از پیشت برم ولی تو باید بیشتر مراقبخودت باشیگفت که میخوام برمیه احساس بدی گرفتمداشت پا میشد کهبرهیهو از دهم پرید که نرو پیشم بمونخودمم نمیدونستم چرا این رو گفتماومد سمت...

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

وقتی اومد سمتم
اخم کرده بود
بهم گفت همیشه انقدر خنگی
خواستم چیزی بگم که گفت
میخوام از پیشت برم ولی تو باید بیشتر مراقب
خودت باشی
گفت که میخوام برم
یه احساس بدی گرفتم
داشت پا میشد که
بره
یهو از دهم پرید که نرو پیشم بمون
خودمم نمیدونستم چرا این رو
گفتم
اومد سمتم و دستش رو روی موهام گذاشت و
گفت دلتنگ دوست پسرتی
وقتی این حرف
رو زد
اشک تو چشام فراون شد
نمیدونستم چی بگم
گفتم خیلی
به اندازه ای که الان ببینمش از خوشحالی غش میکنم
گفت پس چرا میخوای پیشت بمونم
گفتم چون خیلی چشات شبیه اونه
گفت که اینطور
و رفت تا برام غذا بیاره
دلم میخواست ببینم کیه
هنوز اون حرفش قبل از اینکه بیوفتم رو یادمه
وقتی اومد بهش گفتم
تو قبلا دوست پسر داشتی
اومد پیشم نشست و گفت آره داشتم
اون چشای درشتی داشت
اون لباش خیلی قرمز و شیرین بود
میدونی
اون خیلی شبیه تو بود
بهش گفتم پس چرا نمیزاری صورتت رو ببینم
چیزی نگفت و بعدش گفت وقتش بشه
بهت نشون
میدم
دلم میخواست صورتش رو ببینم
بعد صدای در زدن اومد
در باز شد و دیدم جیمین و یونگیه اومدن تو و به اون نگاه کردن
بهش گفتم برو بیرون منتظرم بمون
یونگی اومد سمتم و گفت
اون همونه
سری تکون دادم
جیمین اومد جلو و گفت خوبی
گفتم خوبم باهم حرف زدیم
دکتر اومد تو و منو مرخص کرد
با اون شخص رفتم خونه
رسدیم خونه رفتم حموم
اومدم برون و
دیدم شام حاظر کرده
نشستیم دوتایی خوردیم و بهم گفت
میخوام بدونی من کیم
شوکه شدم
اومد سمتم و ماسکش رو درآورد
من...................

پیشی کوچولوی من:) [ویکوک]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt