Frozen Flames

«نبرد آتش و یخ»

شب سیاه و پر از برف، در دل دشت‌های یخ‌زده قلمرو یخ، دو نیرو آماده نبردی بی‌رحمانه بودند. آسمان پر از ابرهای تیره و گاه درخشش برق‌های آتشین در دوردست‌ها دیده می‌شد. آتش و یخ، دو نیروی متضاد که جنگشان هیچ‌وقت پایانی نداشت.

در این زمان، دو جوان از دو دنیای متفاوت به هم برخوردند؛ وانگ ییبو، وارث آتش، و شیائوجان، وارث یخ. هر کدام با گرگ‌هایی که نه تنها همراهانشان بودند، بلکه جزئی از وجودشان به حساب می‌آمدند. گرگ‌های ییبو از آتش و گرما تغذیه می‌کردند، در حالی که گرگ‌های شیائوجان، تجسمی از سرما و یخ بودند.

گرگ‌های آتشین ییبو با صدای غرشی آتشین به جلو حرکت می‌کردند، در حالی که گرگ‌های یخین شیائوجان به سرعت و بی‌صدا در میان برف‌ها می‌دویدند. این دو لشگر آماده نبرد بودند، اما در میان این نبرد عظیم، چیزی غیرمنتظره رخ داد.

ییبو در حالی که به گرگ‌هایش دستور می‌داد تا به سمت دشمن حمله کنند، چشمانش به جایی خیره شد. از پشت دیوار یخی، سایه‌ای تاریک نمایان شد. در آن لحظه، قلبش متوقف شد. سایه، خود شیائوجان بود. همانطور که قدم به جلو می‌گذاشت، یخ‌ها شکسته می‌شدند و زمین زیر پایش یخ‌زده بود. ییبو نفس عمیقی کشید و به جلو حرکت کرد.

شیائوجان، که گرگ‌های یخینش اطرافش را محاصره کرده بودند، با نگاهی سرد و بی‌احساس به ییبو نگاه کرد. "تو باید بمیری، آتش‌پسر."

ییبو بدون هیچ ترسی به او نگاه کرد و جواب داد: "تو باید این جنگ رو تمام کنی، یخ‌پسر."

نبرد آغاز می‌شود...

نبرد آغاز شد؛ در هوا جرقه‌های آتش و قطرات یخ به هم برخورد می‌کردند. گرگ‌های آتشین ییبو به سرعت به سمت دشمن حمله می‌کردند و هر کجا که پا می‌گذاشتند، زمین در شعله‌های آتش می‌سوخت. در مقابل، گرگ‌های شیائوجان با قدرت یخ و برف به سراغ دشمن می‌رفتند، هیچ‌چیز نمی‌توانست در برابر سرمای بی‌رحم آنها ایستادگی کند.

در میانه نبرد، ییبو و شیائوجان خود را مقابل هم یافتند. آتش و یخ، دو نیروی عظیم که از دو جهان متفاوت آمده بودند، در برابر هم قرار گرفتند. لحظه‌ای سکوت در فضای میان آنها برقرار شد.