Part7

14 6 0
                                    

صدای دینگ دینگ پاندول ساعت دیواری که درست در راس ساعت دوازده ظهر به صدا در آمده بود، بیداری اجباری را به جیمین تحمیل میکرد.
و با آن نجوای بلند، موجب شد که جیمین با لرزش خفیف پلک هایش، آرام چشم باز کند و بعد از چهارده ساعت خوابیدن مداوم بلخره دل از تختِ نرمش بکند.

کشو قوسِ طولانی ای به بدنِ خسته خود دادو بعد از مالیدن چشم های پف کرده اش چشم دوخت به محیط اطراف.
باز هم همان آپارتمان کوچک و نَموری که بوی سیگارش، سردرد پسرک را تحریک میکرد.

-پس انگار واقعا خواب نمیدیدم!

خواب نمیدید و هیاهو و صدای رفت و آمده مردم در آن سوی پنجره میان خیابان ها و کوچه ها، گواه بر این حقیقت بود.
پنجره ای که باریکه های ظریف نور به مقصد میز از شیشه اش عبور میکردند و تاریکی محیط با ورودشان کاملا محو میشد.

جیمین همانطور که مقصد آن روشنایی را دنبال میکرد، چشمش گره خورد به ظرف غذایی که دقیقا روی میزِ مقابلش قرار داشت.
ظرفی حاوی ناگت های مرغ، که به خوبی حس بویایی و گرسنگی پسر را تحریک میکردند.
پس بی درنگ کف دستانش را تکیه گاه خود کرد و آهسته و آرام ایستاد.
با اینکه سوزش زخم کنار پهلو و سرگیجه خفیفش این ایستادن را کمی سخت تر میکردند، ولی هر جور که شده خودش را به میز رساند و با کنار کشیدن صندلی دقیقا مقابل بشقاب غذا نشست.
و حالا می توانست به خوبی بوی لذت بخش مرغ سرخ شده را استشمام کند.
طعم لذیذ و بافت تردش همراه با گرمای نور خورشیدی که پوستش را به آرامی گرم و نوازش میکرد، ترکیب آرامش بخشی ساخته بودند برای فراموشی اتفاقات شب گذشته و سرمایی که به سختی جانش را رها میکرد.

با به اتمام رسیدن تمامیِ محتوای بشقاب، این بار نامه دست نویسِ کوچکی که سمت راست و روی میز قرار داشت توجه اش را جلب کرد.
یک نامه کوتاه با یک موبایل در کنارش!

بعد از دیدن نامه، دست جلو برد و با برداشتنش شروع به خواندن محتوای داخل آن کرد:

[صبح بخیر چیم چیم..ببخشید که وقتی بیدار شدی کنارت نیستم! خودم عمدا بیدارت نکردم که خوب استراحت بکنی.
برات غذا خریدم اونو بخور که بدنت تقویت بشه.
دارو هاتم یادت نره همشون بالای یخچالن حتماً پانسمانتم چک بکن.
راستی گوشیتو دیشب زده بودم شارژ حواست بهش باشه حتما بهت زنگ میزنم.
کارت و کلیداتم توی کشوی پایین کمدته پیش بقیه مدارک.
در کل خیلی مراقب خودت باش، زودی برمیگردم.
از طرف هوسوک هیونگ.]

-چیم چیم؟!

جیمین متعجب گفتو با کنار گذاشتن نامه این بار نگاهش چرخید سمت موبایلی که روی میز قرار داشتو هر از گاهی چراغ پیامش چشمک میزد‌.

موبایل را برداشت و با لمس اش، صفحه نمایش با حجم عظیمی از پیام ها و تماس های بی پاسخ نمایان شد!

𝐭𝐡𝐞 𝐠𝐚𝐩𝐬 𝐛𝐞𝐭𝐰𝐞𝐞𝐧 𝐦𝐞 𝐚𝐧𝐝 𝐲𝐨𝐮 (kookmin)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora