مدتی بعد، تهیونگ آخرین جرعه از قهوهاش رو هم نوشید و وقتی لیوان رو روی میز گذاشت، سرش رو کمی به سمت جونگکوک چرخوند. لحظهای مکث کرد و به حرف اومد:
_خب... فکر میکنم بهتره برگردیم.جونگکوک که هنوز کمی توی فکر بود، سرش رو به نشونهی تأیید تکون داد و همزمان دستش رو روی میز گذاشت تا لیوان خالی قهوهاش رو پیدا کنه. وقتی انگشتهاش به لیوان رسیدن، لبخند محوی زد و پیشنهاد داد:
_قبلش بریم یه چیزی بخوریم؟ یه شام درست و حسابی؟تهیونگ به صندلی تکیه داد و ابرویی بالا انداخت. کمی فکر کرد و درنهایت پاسخ داد:
_چرا یه کار دیگه نکنیم؟ بریم یه فروشگاه نزدیک، یه سری خرت و پرت بخریم و شام رو خودمون توی مسافرخونه درست کنیم.جونگکوک برای لحظهای اخمی کرد، انگار داشت برنامهی ذهنی خودش رو با پیشنهاد تهیونگ مقایسه میکرد؛ ولی درنهایت شونهای بالا انداخت و موافقت کرد.
_باشه، به شرطی که مسئولیت درست کردنش با تو باشه.تهیونگ لبخند کمرنگی زد و سری تکون داد. بعد هر دو از جاشون بلند شدن و تهیونگ دست توی جیبش کرد تا حساب کنه. وقتی کار تموم شد، از کافی شاپ خارج شدن و شونه به شونهی همدیگه به سمت فروشگاهی که کمی پایینتر بود قدم برداشتن.
تهیونگ بدون هدر دادن وقت چهار-پنج قلم جنس خرید و از اونجایی که هوا داشت سردتر از قبل میشد، خیلی زود یه تاکسی گرفتن تا خودشون رو به مسافرخونه برسونن.
وقتی به مقصد رسیدن، پسر جوان خریدها رو روی فضای خالی و سنگی بین سینک و اجاق گاز گذاشت و بدون حرف اضافهای مشغول آمادهکردن شام شد.
چون که تنها زندگی میکرد، باید یا غذاهای آماده میخورد و یا خودش آشپزی میکرد و از اونجایی که نمیتونست تا ابد از بیرون غذا بخره، یه سری رسپیهایی که درست کردنشون وقت و حوصله نیاز نداشت و البته آسون بودن رو به خاطر سپرده بود و درستشون میکرد تا زیاد از بیرون غذا نخره.
دو قوطی تن ماهی بدون روغنی که خریده بود رو توی یه کاسه خالی کرد و با چنگال بافت گوشت مانندشون رو له کرد. یکی از پیازهای قرمز رو به صورت خلالی خرد کرد و بعد از اضافه کردنش به تن ماهی ها، مقدار قابل توجهی از سس مایونز و کمی خردل رو به علاوهی کمی ادویه بهش اضافه کرد.
چند دقیقه اون محتویات رو مخلوط کرد و درنهایت یکی از نون باگتهای بزرگی که خریده بود رو باز کرد. از موادی که درست کرده بود بینش ریخت و چند برش حلقهای گوجهی خاک هم روشون گذاشت.
نون رو بست و کمی فشرد تا باز نشه و بعد از نصف کردنش با چاقو، دو ساندویچ متوسطی که آماده شده بود رو داخل یه بشقاب گذاشت و به سمت جونگکوکی که روی کاناپه نشسته بود، قدم برداشت.
YOU ARE READING
Compartment 303 (Kookv)
Fanfiction➳ Compartment 303 درحال آپ؛ ✍🏻 روزی که تهیونگ یکی از کیفهاش رو توی قطار جا گذاشت و برگشت تا اون رو برداره، هرگز فکرش رو نمیکرد به محض اینکه واردش میشه قطار حرکت کنه؛ هرچند این اتفاق بد موجب شد با مردی آشنا بشه و یه سفر دونفره و فراموشنشدنی رو ب...