شونه به شونهی هم، از مسافرخونه خارج شدن. نسیم ملایمی از خیابونهای سئول به مشام میرسید و باعث میشد هردو هیجانزده بشن؛ حتی تهیونگی که قبلاً به سئول اومده بود.
پسرمومشکی دستش رو بهآرومی روی شونهی مرد نابینا گذاشت و پرسید:
_تاکسی بگیرم یا برنامهی دیگهای داری؟
جونگکوک سرش رو به نشونهی منفی تکون داد و در جواب گفت:
_نه، برنامهای ندارم.
تهیونگ سرش رو به نشونهی تفهیم تکون داد و بعد فوراً زبون خودش رو گاز گرفت. یادش رفته بود که اون مرد نمیبیندش.
_باشه.
کوتاه گفت و بعد برای تاکسیای که درحال نزدیکشدن بود، دست تکون داد. چند لحظه طول کشید تا تاکسی تقریباً نزدیکشون توقف کنه و هردو بهسمتش راه بیفتن.
پسر مومشکی بازوی مرد نابینا رو گرفت تا بتونه هدایتش کنه و وقتی به تاکسی رسیدن، همزمان که در عقب تاکسی رو باز میکرد، گفت:
_سوار شو، رسیدیم.
ابتدا جونگکوک و بعد تهیونگ سوار تاکسی شدن و بعد از اینکه در بسته شد، پسر جوان مقصدشون رو به راننده اعلام کرد:
_روستای بوکچون هانوک، لطفاً.
وقتی تاکسی به راه افتاد، پسر مومشکی از شیشهی پنجره به بیرون نگاه کرد. خیابونها شلوغ بودن، با مردمی که در هر گوشهای از شهر به کارشون مشغول بودن.
اینکه جونگکوک نمیتونست اینها رو ببینه، ناخودآگاه باعث شد تهیونگ به این فکر بیفته که اگر مرد بیناییش رو از دست نداده بود، این شلوغیِ خیابونها رو دوست داشت یا نه؟
مسیر با دیدن برجهای بلند و ساختمونهای مدرن که با خونههای قدیمی و سنتی در هم پیچیده بودن، بسیار جذاب بود.
پسر مومشکی سعی کرد بهآرومی شروع به توصیف کنه:
_سئول شهریه که قدیم و جدید رو با هم مخلوط کرده. خیابونهایی که الان ازشون رد میشیم، ترکیبی از ساختمونهای شیشهای مدرن و خونههای قدیمی آجریه.
جونگکوک به صدای تهیونگ گوش داد و سعی کرد توی ذهنش تصویرسازی کنه.
_حتماً خیلی قشنگن، نه؟ رنگارنگ و دیدنی.
تهیونگ لبخند زد و پاسخ داد:
_آره، واقعاً قشنگن.
تاکسی بعد از مدتی نسبتاً طولانی به مقصد موردنظرشون رسید. پسر جوان داوطلبانه کرایه رو پرداخت کرد و هردو از تاکسی پیاده شدن.
مرد نابینا توتبگش رو باز کرد تا عصای سفیدش رو بیرون بیاره و تهیونگ با صبوری منتظر موند تا کارش تموم بشه. جونگکوک عصا رو باز کرد و با ضربههای آروم به زمین، مشغول بررسی مسیر مقابلش شد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Compartment 303 (Kookv)
Fiksi Penggemar➳ Compartment 303 درحال آپ؛ ✍🏻 روزی که تهیونگ یکی از کیفهاش رو توی قطار جا گذاشت و برگشت تا اون رو برداره، هرگز فکرش رو نمیکرد به محض اینکه واردش میشه قطار حرکت کنه؛ هرچند این اتفاق بد موجب شد با مردی آشنا بشه و یه سفر دونفره و فراموشنشدنی رو ب...