ضربان قلبش از حالت عادی سریعتر شده بود و کف دستهاش بهخاطر عرقی که ناشی از استرس بود، کمی مرطوب بهنظر میرسید. بهخاطر ماسک و کلاه سیاهش، چیز چندانی از چهرهش مشخص نبود و این موضوع کمی آرومش میکرد.
با کف دست چند ضربهی کوتاه به گونهی سمت چپش کوبید و از آینهی جلوی ماشین به چشمهای درشت و سیاهِ خودش خیره شد.
- آروم باش پسر، مگه بار اولته که میخوای ببینیش؟!
به خودش توپید و نگاهش رو به قطرات آروم بارون که به شیشه کوبیده میشدن، گره زد؛ اما پس از چند ثانیه دیگه چیزی از شیشهی مرطوب نمیدید. حالا تصویر چهرهی آشنایی مقابل چشمهاش نقش بسته بود. پسری که...
صدای دستگیرهی در ماشین گردنش رو خیلی سریع بهسمت چپ چرخوند. اونجا بود، عامل نفسهای تند و ضربان قلب سریعش بالأخره اونجا بود.
- هی گوک، متأسفم که دیر...
جونگکوک اجازه نداد جملهی پسر تموم بشه. بالاتنهش رو خیلی سریع بهسمتش کشید و همزمان که ماسک سیاه خودش رو از روی لبهاش کنار میزد، گردن تهیونگ که هنوز کامل توی ماشین ننشسته بود رو به طرف خودش چرخوند و ماسک سفید اون رو هم پایین کشید.
بلافاصله لبهاش رو روی لبهای پسر بزرگتر گذاشت و دلتنگی کوتاهشون رو به اتمام رسوند.
درِ ماشین همچنان باز بود و باد خنکی که به داخل میوزید، به اون دو پسر کمک میکرد دمای بدنشون رو پایین نگه دارن و بهخاطر بوسهی خیسشون خیلی داغ نشن.
تهیونگ هم حالا داشت توی بوسهشون مشارکت میکرد و حتی محکمتر از جونگکوک لبهای خیس و نرمش رو میبوسید.
صدای قطرات بارون بهخاطر درِ باز بلندتر به گوش میرسید و حالا با ترکیب صدای لزج بوسهشون یک سمفونی خاطرهانگیز و بهیادموندنی برای هر دو پسر میساخت.
ریههای جونگکوک شروع به سوزش کردن و اخم میون ابروهاش جا گرفت. دلش نمیخواست حتی بهخاطر بینفسی از لبهای تهیونگ جدا بشه؛ اما برای دوباره و دوباره بوسیدنش در آینده، باید انجامش میداد. وگرنه مرگ توی اون لحظه قطعا انتخابش بود.
- خیس شدی.
جونگکوک همونطور که نفسنفس میزد، دستهاش رو روی شونههای تهیونگ حرکت داد و بلافاصله سعی کرد ژاکت چریکیش رو که بهخاطر بارون نمدار شده بود رو از تنش دربیاره.
- منظورت خیسی روی شونههامه یا...؟!
به چشمهای تهیونگ زل زد و نیشخند روی صورتش جا گرفت.
- اوه، مگه جایی غیر از اونجا هم خیس شده سربازِ هورنی؟
حالا تهیونگ هم داشت متقابلا نیشخند میزد.
- وقتی یه پسر مشکیپوشِ خوشگل اونجوری لبهام رو به بازی میگیره معلومه که خیس میشم، البته نه خیسیِ بارون.
ژاکت تهیونگ رو کامل از تنش بیرون کشید. حالا پسر بزرگتر فقط با یک تیشرت سفید توی ماشینش نشسته بود.
- در رو ببند، الان سرما میخوری.
- بحث رو عوض میکنی، عروسکِ مشکی؟
- پس چی کار کنم؟
- میتونی جات رو عوض کنی و به جای نشستن روی صندلی بیای و روی پاهای من بشینی.
قلب جونگکوک توی سینهش لرزید. البته که دلش میخواست انجامش بده.
- هیونگ! نگو که میخوای جلوی در پادگانی که تازه ازش خارج شدی سکس کنیم.
- چرا که نه، سرباز کوچولوی هیونگ؟
- آه، محض رضای مسیح.
تهیونگ خودش رو جلو کشید و دستش رو دور کمر باریک جونگکوک حلقه کرد. پسر رو باوجود وزن سنگینش از روی صندلی راننده بهسمت خودش کشید و ثانیهای بعد روی پاهای خودش نشوندش.
- آخرین روزی بود که اینجا سرباز بودم، نمیخوای یه خاطرهی بهیادموندنی برام بسازی؟
جونگکوک که داشت خودش رو روی پاهای تهیونگ تنظیم میکرد و زانوهاش رو دو طرف رانهای حجیم پسر میگذاشت، دست از حرکت کشید و با اخمی ناباور به تهیونگ خیره شد.
- آخرین روز؟ نکنه...؟
- با انتقالیم موافقت شد عروسک، از فردا به گردان شما منتقل میشم.
فریاد از روی خوشحالی جونگکوکِ با آه آرومش تموم شد. حالا دست تهیونگ از روی پارچهی شلوارش روی عضوش بود و داشت به آرومی لمسش میکرد.
- یعنی از فردا قراره توی یک پادگان باشیم؟ کنار هم؟ هر لحظه؟
- آره سرباز کوچولو، هر لحظه کنار هم. البته بعضی وقتها هم توی هم. میدونی که؟!
تهیونگ داشت شلوار سیاه جونگکوک رو از پاهاش پایین میکشید و پسر کوچیکتر که نمیخواست خیلی به معنی کثیف جملهی تهیونگ فکر کنه، آروم و زیر لب غرید.
- حداقل صبر کن در رو ببندم!