part4 💙

124 16 4
                                    

تهیونگ با دستاش داشت کمر شاهزاده رو میشکست ولی
برای شاهزاده اون بیشتر شبیه ماساژ بود

ـ ولمممم کننننننن شاهزاده نجسسسس چی میخوای از جونم برو پیش دختر عمه هات که ارزشونه زیرت باشن منو ول کن تو حال خودم

کوک اسپنک محکمی به باسنش زد و قدماشو محکم تر سمت پک برداشت

+ولت میکنم.....تو چادرت تو حال خودت باشی ولی تو جنگل تاریک نه

- شاید من می‌خوام اینجا بمیرم به تو چه....ولم کن من اونجا برنمی‌گردم... اونا بهم گفتن پدر بزرگم رو کشتم

آخر جمله اش رو با بغض تموم کرد که کوک ایستاد
و بلاخره تهیونگ پاهاش رو رو زمین حس کرد

کوک محکم دو طرف صورتش رو گرفت و غرید

+میخوای با این لوس بازی هات جوابشون رو بدی اونام همینو می‌خوان که تویی نباشه توام میخوای اینو بهشون دو دستی بدی اینقدر خری؟

متقابلاً تهیونگ هم شروع کرد با گریه داد زدن

- تو بگو چیکار کنم ؟ من خسته شدم فقط با من سرکار ندارن دوستام رو هم اذیت میکنن روم نمیشه به یونگی نگاه کنم میفهمی نه نمی‌فهمی توام مثل اونایی وحشی از خود راضی و خود خواهی فکر می‌کنی چون شاهزاده ای و خون اون وحشی ها تو رگاته خیلی خوبی نه؟

کوک چشماش رو ریز کرد شکستن قلبش رو حتی گل و گیاه های اطراف هم فهمیدن

+باشه هرچی دوست داری به من بگو ولی حق نداری از کنار من و پک من جدا شی آره تهیونگ من سر تو وحشیم ازخود راضیم خود خواهم آره من در این حد عاشقتم که از اینکه خون تو تو رگامه هم لذت میبرم فهمیدی و از گفتن این حرفام ترسی ندارم اونی که ترسو عه تویی

با گرفتن بازوش اجازه حرف اضافه به تهیونگ نداد و به سمت پک رفت با دور شدن از جنگل تاریک پک کامل به چشم اومد
و جایه جالبش اینه همه در یک جا جمع شده بودن

کوک بازو تهیونگ رو ول کرد سمت مردم رفت که با حس رایحه خشمگین الفا خنده اشون رو جمع کردن کنار رفتن بعضیا هم فرار کردن که تو چشم نباشن

جلینا و جونا با دیدن کوک خندشون رو قطع کردن و به سمت کوک رفتن

جلینا انگشتش رو رویه بازو کوک کشید و با عشوه صداشو نازک کرد

~ اوه کوک خوش اومدی عزیزم مطمئنم توام دلت میخواد این صحنه رو ببینی

تهیونگ که تا اون لحظه دست به سینه به کوک و جلینا نگا میکرد با حرف جلینا به سرباز هایی که داشتن دو نفر رو بشدت کتک میزدن نگا کرد

جلو تر اومد تا راحت تر ببینه که با داد جیمین که التماس میکرد ولش کنن سر جاش میخکوب شد

چشماش از این گشاد تر نمیشد خشمی که درونش حس میکرد داشت جونش رو میسوزوند انگار دیگه جلو چشماش رو خون گرفته بود

wingless butterfly🦋Donde viven las historias. Descúbrelo ahora