part3🦋

169 15 4
                                    


خوب خوب بلاخره من سرم خلوت شد و آمدم قراره دو پارت طولانی آپ کنم منتظر باشید

با گریه به رفیقش که در دستان محافظی که از قضا داشت فرماندش رو نگه می‌داشت و سرش پایین بود اشکای بی صدایی برای  فرماندش می‌ریخت

با بغض نگاهی به خانم جئون کردم که قدمی دیگر بهم نزدیک شد

-گریه نکن عزیزم فقط چیزی که می‌خوام رو بهم بده تا این چیزی که باعث اشکاته تموم بشه

با صدا ریز خنده نگاهم سمت اون دو جنده پشت خانم جئون که دختر عمه هام بودن نگا کردم که داشتن به وضعیتم میخندیدن

ازشون متنفر بودم پدرم همیشه به اونا محبت میکرد محبتی که من و مامانم ازش دور بودیم رو اونا همشون داشتن و حتی بیشتر

اشکهام رو با دستام کنار زدم و انگشت اشاره ام رو جلو صورت خانم جئون تکون دادم

+باشه من اون کار رو انجام میدم فقط باید قول بدی دیگه این اتفاق نمیوفته

ملکه هیچوقت زیر قولش نمیرد برای همین قول خواستم
اون با تردید سری تکان داد که با نگاه خیره من باشه ای گفت و با اشارش یونگی رو محافظ به درمانگاه برد
سرم رو با شرمندگی پایین انداختم

فردا تولدم بود و این وضعیت امروزم چشم نداشتم تو رویه یونگی نگا کنم پس سمت چادرم رفتم و با در آوردن لباسام لخت لخت خوابیدم

پرش زمانی 🌴
صبح طبق معمول جیمین با غر غر هاش بیدارم کرد
و از اول صبح تا الان همه مشغول آماده سازی بودن

با تموم شدن کار میکاپ آرتیس با احترام بیرون رفتن جیمین با نگاه پر افتخاری سمتم اومد و از پشت گردنم را بغل کرد

*خیلی خوشگل شدی کاش یونگی می‌تونست بیاد ببینه

با شنیدن کلمه یونگی لبخند بغضی زدم و زمزمه کردم 

+جیمین ازدواج که نمیکنم یه تولد سادس

با پاشدن از جام‌ سمت بیرون از چادر میرم همه مشغول رقص بودن که با دیدن من شروع کردن دست زدن و تشویق لبخند مهربونی به مردمم زدم و با خوشحالی بپر بپر سمت دوستام بین جمع مردمم رفتم همه با هم بپر بپر میکردیم

زمان در حال گذر بود که من یکدفعه یادم افتاد کوک رو از اون موقعی به بعد ندیدم شروع کردم با چشمام به گشتن که در حالی که رو صندلی لم بود خیره به من مشروب بین انگشتایه کشیدش رو نوشید و با انگشتایه دیگش بهم اشاره کرد سمتش برم

با قدمایه آروم سمتش رفتم

که اونم بلند شد و دستانش رو دور کمرم حلقه کرد
مردم نگامون نمی‌کردن انگار برای همه عادی شده بود ما باهم لاس بزنیم جئون کنار گوشم زمزمه کرد

-دنبال من بودی فرشته کوچولو

+کی قولت زده ؟

-بعنی نمیگشتی؟

+نه من دنبال بابابزرگ بودم اون قول داده بود بیاد ولی نیس

جئون انگار که بهش برخورد کمرم رو فشورد و با حرص غرید و کمرم رو ول کرد
-باشه برو بابا بزرگت رو پیدا کن

نگاهم رو ازش گرفتم و سمت اتاق بابا بزرگم رفتم
چادر را با خوشحالی باز کردم و با صدای بلند خواستم اعتراض کنم که جسم بی‌جان بابا بزرگ شیشه ای درون شکمش دراز کشیده در رو مبل بود

با گریه و دادی که اسم بابا بزرگم رو میگفتم سمت جسم حمله کردم التماس میکردم پاشه ولی چشماش رو هم باز نمیکرد
با داد و بیداد های من همه جمع شدن جلو در
با گریه دست پدر بزرگم رو گرفته بودم بلند با زجه اسمش رو فریاد میزدم

که دستمایه قدرتمندی دورم پیچیده شد و منو محکم به خودش چسبوند رو موهام هی بوسه می‌کاشت
با عطر تنش فهمیدم اون کوکه با خیال راحت تو بغلش خودمو خالی میکردم

پرش زمانی 🌴

با خستگی که از چشمای قرمزم می‌بارید و انگار چشمام داشتن برای اینکه دیگه گربه نکنم و عذابشون ندم گریه میکرد
جیمین موهامو نوازش میکرد منو به خودش فشار میداد

اون بهتر از هر کسی میدونست من چقدر پدربزرگم رو دوست داشتم همیشه از منو مامانم دفاع می‌کرد الان بدون اون من چیکار کنم

زل زده بودم به پدر بزرگم که جسم بی‌جانش رو آتیش میسوزوند ازش فقط خاکستر به جا میزاشت چشمم سمت کوک رفت که اونم داشت نگام میکرد

لبخند آرومی به من زد که جوابش فقط بغض بیشتر من بود

همین لحظه صدا داد عمه ام تو گوشم پلی شد

#تو باعث مرگشی تو روز تولد تو مرد تو باعثش شدی تو رفتی کشتیش

دو روز بود فقط اینو می‌شنیدم همه داشتن میگفتنش
با چشم های به خون نشسته سمتش رفتم با گرفتن یغش تو صورتش داد زدم

+برام مهم نیست که ازم متنفرین یا هر چی ولی خودتون هم میدونید نمی‌تونید مرگ کسی که اینقدر دوسش داشتم که می‌خوام جاش من میمردم رو تقصیر من بندازین

و با سرعت سمت دیگه ای دوییدم تا شکستن بیشترم رو نبینند با گریه و سرعت فقط می‌دویدیم به چیزی فکر نمی‌کردم حتی به اینکه الان رفتم تو جنگل تاریک جایی که هیچ بشری جرات پا گذاشتن توش رو نداشت

با خستگی پاهام که به لرزش افتاده بودند رو زمین سقوط کردم
و به درخت بزرگی تکیه دادم چشمام رو بستم تا یکم استراحت کنند که دستی کشیدم و از جام بلندم کرد و همون لحظه که خواستم چشمام رو باز کنم منو انداخت رو کولش .......

wingless butterfly🦋Donde viven las historias. Descúbrelo ahora