این داستان برای هم‌داستان‌های کوچولو، شعر کودکانه

241 10 1
                                    

خاله باز می‌خواد بگه داستانی

از مریضی شاهزاده‌ی بیماری

تا زمانی که اومد جادوگری

گفت علاج درد اینه چنگ بزنی!

پول گرفت و چنگی داد جادویی

هر تارش داشت صدایی، آهنگی

آوردن بزرگای موسیقی

صدای چنگ نیومد به خوبی

هرکاری کردن بگیرن پاداشی

بشنونن تو بهترین آوازی

ولی اون انگاری یه چنگ جادویی

نتونستن بنوازن عالی

گفتن این میاره بس بدبختی

جادوگر کلک زده انگاری !

خلاصه ...

انداختن چنین سازی جای دوری

دختری اومد کنار یک رودی

دید افتاده سازی یه گوشه‌ای

گشت ولی پیدا نکرد اون صاحبی

اومد و گفت خدایا مهربونی

ساز رو برداشت و همراه بازی

شروع کرد نواختن موسیقی

ولی باز صدا اومد با سختی

اما اون دختر رو تصمیم باقی

برای خودش می‌زد هر روز و شبی

میدونی زمان گذشت به آرومی

اون دختر تمرین می‌کرد تو سختی و تو آسونی

زیر مهتابی یا روز آفتابی

با امیدی و شوقی و پشتکاری

تا اینکه یه روز عجب صدای دلخوشی

از درون ساز اومد به زیبایی

تو بگو شکست طلسم رو انگاری

همه جا پیچید صدای چنگ جادویی

تا شنید شهزاده‌ای، یک پسر پادشهی

همونی که حس می‌کرد بیماری،

حالا احساس خوبی داشت و شادی

شاهزاده کم کم رسید سلامتی

رفت و رفت تا که رسید به دختری

آفرین گفت به دخترک: چه پشتکاری

پادشاه به اون میده یه هدیه‌ای

باغی و کلبه ای و مزرعه ای

خلاصه دختر پر پشتکاری

عاقبت رسید به اون چه خواهی

آری ای مهربون عزیز جانی

اگر کاری کنی که خودت دوست داری

وقت بذاری تا بگیم با پشتکاری

می‌تونی طلسم رو آری بشکنی

اگر عاشقی که کنی نقاشی

یا اینکه بسازی یک کاردستی

یا هرکاری که خودت دوست داری

باید که تلاش کنی با خوشحالی

کنارش کمک کنی به مامانی !

یه بوسم بدی لپ بابایی !

بگی با خوشحالی از کاری

که تو هم از ته دل دوست داری!

آواز دلنواز چنگOnde histórias criam vida. Descubra agora