خیلی زود به محله بریم آبادان رسیدیم. خانههای پرچین دار و چمنکاری شده با خیابانهای پهن و صاف آن، خیلی با خرمشهر و خیابانهای باریکش فرق میکرد. اینجا منطقهای بود که مهندسهای شرکت نفت در آن زندگی میکردند. آدرس خانه خالهام را بلد بودم و راننده را تا رسیدن به آنجا راهنمایی کردم. وقتی تاکسی جلوی خانه ایستاد، نفس راحتی کشیدیم. در حالی که کیفم را بغل گرفته بودم از تاکسی بیرون پریدم و به سمت در خانه دویدم. مشتاقانه زنگ را به صدا در آوردم. صدای چهچهه بلبلی آن در خلوتی بعد از ظهر داغ آبادان پیچید، اما هر چی صبر کردم خبری نشد. دوباره زنگ زدم و وقتی بازهم خبری شد شروع کردم با پا به در کوبیدن و با دست زنگ زدن. راننده تاکسی که پیاده شده بود و پشت سرم ایستاده بود کمی به اطراف نگاه کرد و همان چیزی را که از آن میترسیدم گفت: «مثل اینکه کسی خونه نیست!». نگاهی به اطراف خانه کردم، همه در و پنجرهها بسته بود و سیستم تهویه هم خاموش بود. هر کسی میتوانست بفهمد که هیچ کس خانه نیست.
همان موقع سر و کله خانم رئیسی، همسایه خالهام از پشت پرچین پیدا شد. نگاهی به من کرد و گفت: «دنبال مادرت اومدی؟ نیستش! خالهات حالش خوب نبود، نیم ساعت پیش زنگ زدن شوهر خالهات اومد و بردنش بیمارستان! میخواهی بیایی خونه ما منتظرشون بمونی!» دلم میخواست چون خانم مهربانی بود همیشه خوراکیهای خوبی هم به من میداد. و با پسرش هم دوست بودم. اما شنیدم بودم که پدرم میگفت شوهرش جزو ساواکیهاست. برای همین ترسیدم با یک کیف پر از اعلامیه بروم خانهشان. ازش تشکر کردم و گفتم میروم بیمارستان دنبالشان. هر چقدر هم اصرار کرد و گفت که من را توی بیمارستان راه نمیدهند، رضایت ندادم و دوباره سوار تاکسی شدم.
تا بیمارستان راهی نبود و سریع رسیدیم. راننده که آدم خوبی بود، ماشین را جلوی در نگه داشت و گفت بروم ببینم میتوانم مادرم را پیدا کنم یا نه؟ با عجله توی ساختمان بیمارستان دویدم. اما بعدش سر درگم ماندم که کجا باید بکنم. همان موقع نگهبان جلو آمد و دست گذشت روی شانهام از من پرسید: «اینجا چیکار داری؟ اینجا جای بچهها نیست. باید بری بیرون!» در حالی که کمی از لباسش که مثل پلیس بود میترسیدم، گفتم که دنبال مادرم آمدم که خالهام را آورده بیمارستان. وقتی اسم و نشانی از من پرسید،گفتم: «شوهر خالهام مهندس امینیه. خودش اونها را آورده بیمارستان.» نگهبان کمی برای بیرون کردن من مردد شد و در عوض من را برد کنار میز پذیرش. خانمی که آنجا نشسته بود از من اسم بیمار پرسید و من اسم خالهام را گفتم. نگاهی توی لیستش کرد و بعد بدون اینکه برای من توضیح بدهد، رو کرد به نگهبان گفت: «اعزامش کردند برای تهران. رفته فرودگاه که با پرواز ساعت سه بره!» نگهبان هم دست من را گرفت و در حالی که من را از درون ساختمان به بیرون بدرقه میکرد همین حرفها را برایم تکرار کرد. نگرانیم بیشتر شد، چون میدانستم فقط مریضهای بدحال را تهران میفرستند. برگشتم و از روی دوشم نگاهی به ساعت بالای سر پذیرش کردم. ساعت دو و چهل وپنج دقیقه بود. با عجله دستم را از دست نگهبان بیرون کشیدم و به سمت تاکسی دویدم. باید خودم را قبل از پرواز میرساندم فرودگاه.
YOU ARE READING
در تعقیب
Adventureداستان کودکی که در جریان انقلاب ناخواسته تحت تعقیب پلیس قرار میگیرد و باید فرار کند