استوار مقامی توی درگاه خانه دایی با لباس شخصی ایستاده بود و در حالی که مچ دستم را توی دست بزرگش گرفته بود، به من نگاه میکرد. سعی کردم دستم را از دستش خارج کنم. اما بیفایده بود. تازه دست از تلاش برداشته بودم که ناگهان پیرمرد از راه رسید و آن یکی دستم را گرفت. هیچ راه فراری نداشتم، بین آن دو نفر گیر افتاده بودم.
استوار و پیرمرد با تعجب نگاهی با هم رد و بدل کردند و بعد از چند لحظه سکوت، پیرمرد پرسید: «شما پدر این بچه هستید؟» استوار هم در جواب او گفت: «نه، شما با این بچه چیکار دارید؟». هر دو با سوءظن به هم نگاه میکردند. در همین موقع دیدم که داییام در حالی که چند تا نان در دست داشت، از سر کوچه ظاهر شد. همین که من را دید، دوید و از همان دور گفت: «دایی جان، حالت خوبه؟ چطوری اومدی اینجا؟». به من که رسید خم شد و در آغوشم گرفت. دلپذیرترین آغوشی بود که تا آن روز حس کرده بودم. و وقتی دو نفر دیگر دستهای من را ول کردند، هر دو دستم را گرد گردن دایی حلقه کردم. دایی من را بغل کرد و برد تو، استوار و پیرمرد هم به دنبالمان داخل خانه آمدند.
توی خانه، مادر بزرگ و زن داییام با خوشحالی من را از دایی گرفتند. دست و صورتم را شستند و زن دایی یکی از لباسهای محمود، پسر داییام را به من داد تا بپوشم. بالاخره وقتی کار لباس پوشیدن تمام شد، دایی دست من را گرفت و به اتاق پذیرایی برد که استوار و پیرمرد هر کدام یک طرفش نشسته بود. پیرمرد لبخند مهربانانهای زد و استوار هم لبخند به من گفت: «خیلی اذیتم کردی، از یک متهم فراری بدتر بودی! دفعه بعد همان اول کار، باید بهت دستبند بزنم!» در حالی که من وحشت کرده بودم. دیدم دایی دارد از خوشحالی میخندد.
بالاخره دایی و استوار شروع کردند به شرح ماجرا تا من بفهمم موضوع چیست. استوار و پدرم علیرغم رفتارشان در خرمشهر، با هم دوست بودند و استوار خودش یک انقلابی بود و کسی بود که اعلامیهها را پدر به دایی میرساند تا او هم تکثیر و پخششان کند. وقتی شنید که پدر دستگیر شده، نمیدانست ماجرا چیست و اعلامیهها کجاست. در زندان پدر بهش میرساند که اعلامیهها پیش من است و او شروع میکند دنبال من گشتند. اما پیدایم نمیکند، چون مرخصی گرفته بود، تصمیم میگیرد به تهران برود و حداقل دایی و مادرم را باخبر کند، شاید آنها من را پیدا کنند. توی اتوبوس وقتی میفهمد یکی از مسافرها بچهای بوده که گم شده، بنا بر وظیفهاش به پلیس گزارش میدهد، ولی شک نمیکند که شاید آن بچه من باشم.
پیرمرد میوه فروش که خودش هم از دور دستی بر آتش انقلاب داشت. وقتی داستان ما را شنید. نشست با دایی و استوار حرف زد. بهشان گفت که آوردن اعلامیه به آن صورت خطرناک است. بعد راهی به آنها پیشنهاد کرد که از آن به بعد اعلامیهها را زیر بار میوهها از خوزستان به تهران بفرستند.
ماجرای من تقریباً به خوبی و خوشی تمام شد. فردای آن روز چون از پدرم مدرکی نداشتند، آزادش کردند و آمد تهران دنبال من و مادرم. بچه خالهام به دنیا آمد، هر چند شش ماهه بود، اما همه توی خانواده خوشحال بودند که سالم است. تا بهمن آن سال، که انقلاب پیروز شد، هفتهای یکی دوبار بار میوه با اعلامیه به تهران میرسید. بعضی وقتها من پیکی بودم که اعلامیهها را از ناخدا حاجیان میگرفتم و به دست رانندههای که حاجی تعیین کرده بود میرساندم. البته با اسکورت استوار مقامی!
YOU ARE READING
در تعقیب
Adventureداستان کودکی که در جریان انقلاب ناخواسته تحت تعقیب پلیس قرار میگیرد و باید فرار کند