مسافر تهران

17 1 0
                                    

هیچ راه فراری نداشتم. اگر از آنجا تکان می‌خوردم، استوار مقامی حتماً مرا می‌دید و دستگیر می‌کرد. با وحشت منتظر ماندم تا ببینم استوار چیکار می‌کند. او اول رفت در خانه ما و بعد هم درب چند تا خانه‌های همسایه‌ها را زد و پرس و جو کرد. بالاخره بعد از مدتی که برای من یک عمر گذشت، سوار ماشینش شد و رفت.

در این مدت ترس از استوار مقامی باعث شد که یک راه‌حل به ذهنم برسد. بالافاصله بعد از اینکه مطمئن شدم او از خیابان ما رفته است. به سمت خانه آقای مدیر دویدم. قبلاً توی حرفهای پدر و مادرم چندبار شنیده بودم که پدرم از آقای مدیر پول قرض کرده است پس بازهم می‌شد از اول پول گرفت.

وقتی آقای مدیر با چشم‌های خواب آلود و یک زیرپیراهنی در را برایم باز کرد و من را دید که این پا و آن پا می‌کنم، متعجب شد بخصوص وقتی از طرف پدرم به او پیام دادم که کمی پول قرض بدهد. سرش را خاراند و بعد پرسید چقدر؟ حقیقتش روی این موضوع اصلاً فکر نکرده بودم. تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنم رسید این بود که بگویم با مادرم باید به تهران برویم. خواب آلوده‌تر از آن بود که بیش از این کنجکاوی نشان بدهد. رفت توی خانه و چند دقیقه بعد با چندتا اسکناس ده تومانی و بیست تومانی برگشت. من هم پول را ازش گرفتم و تشکر کردم و دویدم. به محض اینکه از جلوی چشمش دور شدم، ایستادم و اسکناسهای عرق کرده را شمردم. دقیقاً صد تومان به من داده بود.

اولین مقصدم گاراژ تی.بی.تی رفتم. قیمت بلیط را از متصدی پرسیدم که سی تومان بود، اما وقتی ازش خواستم که یک بلیط به من بدهد، نگاهی به قد و بالای من کرد و گفت به بزرگترم بگویم بیاید. سعی کردم با دروغ او را راضی کنم که به من یک بلیط بفروشد. اما زیر بار نمی‌رفت. ناگهان توی آینه پشت سرش جیپ استوار مقامی را دیدم که کنار یک اتوبوس توی خیابان متوقف شد. با ترس و لرز خودم را از جلوی چشم کشیدم کنار و پشت پرده‌ها سالن بلیط فروشی قایم شدم. استوار مقامی داشت با شاگرد راننده اتوبوس صحبت کرد و وقتی او به سمت گاراژ اشاره کرد، استوار هم بدون نگاه کردند توی بلیط فروشی یک راست به درون گاراژ رفت.

فوری از آنجا بیرون دویدم. نمی‌دانستم چطور رد من را پیدا کرده است. اما تا دم گاراژ ایرانپیما دویدم آنجا آخرین نقطه امیدم بود. نفس نفس زنان یک راست رفتم سراغ بلیط فروش و سی تومان گذاشتم روی میزش و به او گفتم یک بلیط برای بابام می‌خواهم. بلیط فروش هم پول را برداشت و اسم پدرم را پرسید و بلیط را صادر کرد و گفت: «بگو فوری بیاد. تا یه ربع ساعت دیگه ماشین تهران راه می‌افته.»

کمی بیرون گاراژ این پا و آن پا کردم تا مسافرهای دیگر برسند. منتظر بودم تا اگر سر و کله استوار پیدا شد، فرار کنم. دلم نمی‌خواست بروم توی اتوبوس و آنجا گیر بیفتم. اما از استوار خبری نشد. کمک راننده‌ هم مدام داد می‌زد که الان حرکت می‌کنند. بالاخره دلم را به دريا زدم و سوار شدم. شماره بلیطم برای ته اتوبوس و روی چرخها، کنار پنجره بود. کنار دستم یک پیرمرد نشسته بود. بقیه صندلی‌ها هم تقریباً پر شده بود. اما خبری از راننده نبود. گرما همه را کلافه کرده بود و من را بیشتر. صدای همه مسافرها در آمد تا بالاخره سر و کله راننده لاغر اندام اتوبوس پیدا شد. آمد بالا و نگاهی به اتوبوس تقریباً پر کرد و نشست پشت فرمان. تازه داشت حرکت می‌کرد که یک دفعه زد روی ترمز. با ترس روی پایم بلند شدم تا ببینم چی شده است و ماشین استوار مقامی را دیدم که جلوی اتوبوس ایستاد.

در تعقیبWhere stories live. Discover now