بی پناه

27 1 0
                                    

راننده تاکسی وقتی متوجه شد که چه مشکلی پیش‌آمد، فوری مرا سوار تاکسی کرد و امیدوارم کرد که اگر سریع برویم به پرواز می‌رسیم. برای رسیدن به فرودگاه، باید دوباره از «بریم» می‌گذشتیم. همانطور که راننده تاکسی داشت به من دلداری می‌داد که نگران خاله‌ام نباشم و من در عوض نگران یک کیف پر از اعلامیه در بغلم بودم. ناگهان با دیدن جیپ شهربانی که از خیابان اصلی به درون خیابانی که خانه خاله‌ام در آن قرار داشت پیچید، تنم در آن گرما یخ زد. تاکسی با سرعت از جلوی آن خیابان رد شد و هر چه سرک کشیدیم نتوانستم جیپ را درست ببینم، اما مطمئن بودم که جیپ استوار مقامی بود.

با خودم فکر کردم که گرفتن رد من تا آنجا برای استوار مقامی اصلاً کار مشکلی نبود. پدرم جلوی دو تا پلیس به من گفته بود که بروم خانه خاله‌ام و به لطف آشناهای مادر، تقریباً همه محله می‌دانستند که خانه خاله‌ام در «بریم» آبادان است و شوهرش مهندس شرکت نفت.

در حالی که لحظه به لحظه مضطرب‌تر می‌شدم، به فرودگاه رسیدیم. فوری در تاکسی را باز کردم و به سمت سالن فرودگاه دویدم. دقیقاً در آخرین لحظه رسیدم. مادر و شوهر خاله‌ام را دیدم که داشتند کنار برانکارد خاله‌ام وارد باند فرودگاه می‌شدند. به سمتشان دویدم. اما یکی از مامورهای فرودگاه جلویم را گرفت. از دور با فریاد مادرم را صدا زدم. مادرم که چهره‌اش پر از نگرانی بود برگشت و من را دید. برای لحظه‌ای لبخند زد و خواست به سمتم بیاید. اما یکی از ماموران فرودگاه چیزی به او گفت و او از همانجا بهم گفت: «برو خونه، به بابا بگو خاله مریض بود و من رفتم تهران. فردا زنگ می‌زنم مدرسه و با بابا صحبت می‌کنم. پسر خوبی باش و زیاد اذیت نکن» شوهر خاله‌ام هم از همانجا دستی برایم تکان داد. حتی خاله‌ام هم با صورتی دردناک از توی برانکارد برایم دست تکان داد. اما هیچکدام از اینها دلگرمم نمی‌کرد. دلم می‌خواست از همانجا فریاد می‌زدم و ماجرای دستگیری بابا و کیف پر از اعلامیه را برایشان تعریف می‌کردم. اما فرودگاه پر از پلیس بود. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که از دور با ناامیدی برایشان دست تکان بدهم و چند دقیقه بعد هواپیما را ببینم که راه افتاد و بعد از طی مسافتی از روی باند بلند شد و در آسمان به پرواز در آمد و همه فامیلی که در آنجا می‌شناختم را با خودش برد.

وقتی از توی سالن فرودگاه بیرون آمدم، چهره‌ام آنقدر ناامید بود که راننده تاکسی فوری فهمید خبر خوبی ندارم. کمی پرس و جو کرد و من بعد از اینکه گفتم فامیلهایم با هواپیما رفتند، بالاخره مجبور شدم اعتراف کنم که هیچ پولی ندارم که کرایه او را بدهم. شانه‌ای بالا انداخت و گفت که اصلاً نگران این موضوع نباشم و خونه ما را بلد است و هر وقت فامیلم آمدند خودش می‌آید درب خانه و پول کرایه را می‌گیرد. بعد هم گفت من را تا شهر می‌رساند ولی باید منتظر بمانیم و یک مسافر بزنیم که او هم پولی گیرش بیاید.

خوشبختانه، خیلی زود یک مسافر تهرانی برای بندر خرمشهر پیدا شد و راه‌ افتادیم. من آنقدر ناامید بودم که اصلاً گذر زمان و مسیری که می‌رفتیم را حس نمی‌کردم، فقط وقتی به خودم آمدم که تاکسی جلوی در خانه‌مان ایستاد و راننده دستی به شانه‌ام زد و گفت نگران هیچ چیز نباشم و بعد در را برایم باز کرد که پیاده بشوم. پیاده که شدم، تازه یادم آمد که جای آمدم که هر لحظه ممکن است دوباره سر و کله استوار مقامی برای دستگیری من پیدا بشود اما تنها کاری که توانستم بکنم، نظاره کردن دور شدن تاکسی بود.

در تعقیبWhere stories live. Discover now