مسافر قاچاق

19 1 0
                                    

خوابیدن در یک فضای تنگ پشت یک وانت در حال حرکت و بر روی جعبه‌های چوبی میوه، اصلاً راحت نبود. ماشین توی هر دست‌اندازی که می‌افتاد، جعبه‌ها بالا و پایین می‌شدند و به من فشار می‌آوردند. میخ‌ها و تراشه‌های چوب آنها، بدنم را خراش می‌داد. اوضاع آنقدر خراب بود که نیم ساعت بعد وقتی ماشین جلوی یک خانه ایستاد، اگر می‌توانستم پیاده می‌شدم. اما از بدشانسی من درب پشت وانت را قفل زده بودند و وقتی راننده وانت رفت داخل خانه‌اش، صاحب بار پیاده شد و آمد روی سپر عقب وانت نشست.

راننده برخلاف قولی که داد خیلی معطل کرد. چند بار آمد و صاحب بار را به داخل خانه دعوت کرد که هر بار با عصبانیت رد شد. یک بار هم برایش چایی آورد و هر بار قول می‌داد که تا چند دقیقه دیگر می‌آید. بالاخره بعد از مدتی طولانی آمد و راه افتاد. یک توقف چند دقیقه‌ای دیگر هم داشتیم که باز هم من نتوانستم از آن پشت پیاده شوم.

وقتی وانت برای سومین بار متوقف شد، اولین چیزی که شنیدم صدای استوار مقامی بود که داشت بلند بلند می‌گفت: «حتماً باید گزارش کنیم!» دوباره وحشت سر تا پای من را فرا گرفت. فکر می‌کردم بالاخره توانسته‌ام از دست استوار فرار کنم. اما مثل اینکه اینبار سخت‌تر از همیشه گیر افتاده بودم. پشت وانت، دراز کشیده به شکم و پشت در قفل شده، هیچ راه فرار نبود. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که بی‌حرکت در تاریکی زیر چادر وانت بار بنشینم و دعا دعا کنم کسی متوجه من نشود.

با ترس و لرز گوش می‌دادم و سعی ‌کردم از سوراخ توی چادر وانت بار بیرون را ببینم. آنجا پلیس راه بود و ما کنار همان اتوبوسی ایستاده بودیم که از خرمشهر سوار شده بودم. می‌توانستم راننده را ببینم که داشت با استوار صحبت می‌کرد. اما استوار بدون توجه به او از اتوبوس پیاده شد و رفت. شنیدم که راننده به شاگردش گفت که به خاطر این بچه بدبخت می‌شوند!

در همان حال شنیدم که راننده وانت هم داشت با یک نفر صحبت می‌کرد و توضیح می‌داد که بارش چیست و مقصدش کجاست. خوشبختانه پلیس هوس نکرد که بار وانت را بررسی کند و قبل از اینکه استوار مقامی برگردد به راننده دستور حرکت داد.

علیرغم جای بدی که داشتم خوشحال شدم که دوباره توانستم از دست استوار مقامی فرار کنم. اما کمی بعد اوضاع آنقدر بد شد که آرزو کردم ایکاش تسلیم استوار شده بودم. صبح آن روز من برای امتحان توی یک روز گرم خرداد ماه خرمشهر از خانه بیرون آمده بودم. یک پیراهن آستین کوتاه نازک پوشیده بودم که مناسب تابستان زودرس خوزستان بود. اما حالا داشتیم از میان رشته کوه‌های زاگرس رد می‌شدم. جایی که هنوز سفیدی برف کوه‌هایش را پوشانده بود، آن هم در یک شب تاریک و پشت یک وانت بار. همانطور که وانت در دل شب پیچ‌های جاده را پشت سر می‌گذاشت و در دل کوهستان بالا و پایین می‌رفت، من آن پشت همراه جعبه‌ها گوجه فرنگی بالا و پایین می‌رفتم و از سرما به خودم می‌لرزیدم. حتی آنقدر جا نداشتم که مچاله شوم تا شاید کمی گرم‌تر بشوم. سرما را تا مغز استخوانم حس می‌کردم. خیلی زود به عطسه افتادم و آب‌بینی‌ام هم راه افتادم و کمی بعدتر شروع کردم به لرزیدن.

در آن شب طولانی، وانت همانطور که از شهرهای مختلف رد می‌شد، گاهی تنها جلوی پلیس‌راه‌ها توقف می‌کرد و بعد دوباره راه می‌افتاد. اگر جای دیگری می‌ایستاد، شاید وسوسه می‌شدم که سر و صدا کنم تا کسی بیاید من را نجات بدهد. اما در آن تاریکی در حالی که از سرما می‌لرزیدم، با یک دست جلوی دهانم را می‌گرفتم تا صدای عطسه‌ام را کسی نشنود و با دست دیگر، دسته کیف پر از اعلامیه را می‌فشردم و به پدرم فکر می‌کردم که در زندان بود.

در تعقیبWhere stories live. Discover now