فراری

17 1 0
                                    

پیرمرد تا آن لحظه با من خوب بود و مرا از زیر دست راننده عصبانی بیرون کشیده بود و وقتی اعلامیه‌ها را دیده بود پلیس را خبر نکرده بود. اما آنقدر از حرفهای پدرم در مورد آدمهای لباس شخصی که با ساواک همکاری می‌کنند، شنیده بودم که از همه می‌ترسیدم. توی تهران به تنها کسانی که می‌توانستم اعتماد کنم مادر و دایی‌ام بودند. نمی‌دانستم مادرم کجاست، چون او همراه خاله‌ام به بیمارستان اعزام شده بود. اما دایی‌ام این موقع روز حتماً خانه بودم. می‌دانستم که او در محله امامزاده یحیی زندگی می‌کند، چون تا قبل از تبعید پدرم، ما هم آنجا زندگی می‌کردیم. اما نمی‌دانستم الان دقیقاً کجای شهر هستیم و چطور می‌توانم به آن محله برسم.

بهترین راه حلی که به نظرم رسید این بود که پیرمرد را به آن محله بکشانم و بعد توی کوچه و پس کوچه‌های محله، از دستش فرار کنم. برای همین اسم محله را به او گفتم. پیرمرد بدون معطلی سرعتش را زیاد کرد و در همان حال شروع به حرف زدن با من کرد. در مورد اینکه نباید بترسم و من را به خانه می‌رساند و دیگر نباید اعلامیه توی کیفم بگذارم چون خیلی خطرناک است و نباید توی بازی بزرگها درگیر بشویم و حرفهای دیگری از این قبیل. اما من زیاد به حرفهایش گوش نمی‌دادم. داشتم به دقت به خیابان نگاه می‌کردم تا شاید جای آشنائی ببینم. و بالاخره وقتی توی کوچه امام‌زاده یحیی پیچیدیم، یک دفعه همه چیز برایم آشنا شد. اینجا محله‌ای بود که کلی توی آن با دوچرخه بالا و پایین رفته بودم و همه جای آن را می‌شناختم.

آهسته نگاهی به پیرمرد کرد، که داشت با دقت ماشینش را توی آن کوچه شلوغ جلو می‌برد. کیف من هم روی صندلی پشتی گذاشته بود. باید سریع عمل می‌کردم. برای همین درست وسط شلوغ‌ترین قسمت محله به پیرمرد گفتم همانجا بایستد. او هنوز ماشین را درست متوقف نکرده بود که از ماشین بیرون پریدم و در پشت را باز کردم تا کیفم را بردارم. پیرمرد سعی کرد جلوی من را بگیرد، اما من سریع‌تر از او بودم. فقط برای لحظه‌ای چشم توی چشم شدیم و بعد من پا گذاشتم به فرار. بعضی وقتها به پشت سرم نگاه می‌کردم و می‌دیدم که پیرمرد هم بلافاصله پشت سر من پیاده شده و دنبالم شروع کرده به دویدن. اما من آن محله را مثل کف دستم می‌شناختم. توی کوچه و پس کوچه‌های تنگ محله می‌دوید. اما پیرمرد هم با سماجت من را دنبال می‌کرد. با آن هیکل چاقش می‌دیدم که دنبالم می‌دود. و مردم هم با تعجب ما را نگاه می‌کردند. بالاخره وقتی دیدم که پیرمرد کمی عقب افتاده، سرعتم را بیشتر کردم و به سمت خانه دایی‌ام، پیچیدم.

بالاخره به پشت در خانه دایی‌ام رسیدم و با شدت شروع کردم به در زدن و در همان حال با ترس پشت سرم را نگاه می‌کردم. منتظر بودم تا اگر قبل از باز کردن در، سر و کله پیرمرد توی آن کوچه پیدا شود، دوباره فرار کنم و نگذارم که بفهمد من درب آن خانه را زدم. به نفس‌نفس افتاده بودم و قلبم داشت به شدت می‌زد. اما خوشحال بودم فکر می‌کردم تا چند لحظه دیگر همه چیز تمام می‌شود. اما درست در هم‌زمان با باز شدن درب خانه، پیرمرد را دیدم که نفس‌نفس‌زنان از سر کوچه پیدا شد. برای لحظه‌ای مانده بودم که فرار کنم یا به داخل خانه بروم که ناگهان دستی از توی خانه بیرون آمد و مچ من را گرفت و بعد صدای استوار مقامی را شنیدم که می‌گفت: «بالاخره پیدات کردم، وروجک!»

در تعقیبWhere stories live. Discover now