همانطور که اتوبوس مسیرش را طی میکرد، تکانهای مداوم و گرمای ماشین باعث شد خیلی از مسافرها شروع کنند به چرت زدند. من اما از وحشت حتی نمیتوانستم چشم بر هم بزنم. مدام از بین صندلیها سرک میکشیدم و استوار مقامی را میدیدم که جلو و کنار راننده و شاگردش نشسته است و با آنها حرف میزد.
بعد از چند ساعت وقتی از سه راهی خرمشهر گذشتیم و افتادیم توی جاده دزفول، کمی از دلهره من کم شد. حداقل فهمیدم که استوار برای گرفتن من در اهواز نقشهای نکشیده است و احتمالاً میخواهد تا تهران تعقیب و آنجا دائیم که گیرنده اعلامیهها بود را دستگیر کند. من که همیشه توی سفرهای قبلی عاشق نگاه کردن به مناظر بیرون بودم اینبار فقط و فقط داشتم به این فکر میکردم که چطور به محض رسیدن به تهران از دست استوار فرار کنم. تنها تابلوهای کیلومتر شمار را دنبال میکردم که فاصله تا شهرهای بعدی را زده بود.
زمان به کندی میگذشت و فکر من به هیچ جایی نمیرسید. تازه از تابلوی خروج از اندیمشک رد شده بودیم که یکدفعه استوار را دیدم که از جایش بلند شده و دارد به سمت عقب اتوبوس میآید. هیچ راه فراری یا جائی برای مخفی شدن نداشتم. پیرمرد بغل دستیام هم مدتها بود که مثل بقیه مسافرها خوابیده بود. در آخرین لحظه تنها به فکرم رسیدم که صورتم را پشت پرده اتوبوس مخفی کنم.
صدای قدمهای استوار نزدیکتر شد. جرات نگاه کردن نداشتم. چون اگر نگاه میکردم، استوار بدون شک صورت من را میدید. او آنقدر جلو آمد تا به صندلی من که آخر اتوبوس بود، رسید و بعد ایستاد. عرق از سر و رویم سرازیر شده بود و نفسم را حبس کرده بودم. در همان موقع شنیدم که استوار گفت: «اجازه میدید رد شم؟» فکر کردم این حرف را به پیرمرد کنار دستم گفت. دنیا پیش چشمم سیاه شد، دیگر جایی برای فرار نداشتم و هیچ مقاومتی هم نمیتوانستم بکنم. سرم را از پشت پرده بیرون آوردم و برای لحظهای با گیجی به استوار نگاه کردم که با هیکل درشتش داشت بدون توجه به من از میان مسافران نشسته در صندلی بوفه بالا میرفت و چند لحظه بعد پشت پردهای که تخت راننده را پنهان میکرد، از نظر گم شد.
نفسم راحتی کشیدم. استوار فقط رفته بود توی تخت تا چرتی بزند. یک دفعه به ذهنم رسید که شاید به جای اینکه تا تهران صبر کنم بهترین کار این است که وسط راه فراری بشوم، بخصوص حالا که استوار خواب بود. اما اتوبوس آخرین توقفش را در خوزستان کرده بود و در حالی که هوا رو به تاریکی بود داشت به سمت خرمآباد حرکت میکرد. اگر وسط جاده آن را نگه میداشتم، بدون شک استوار بیدار میشد و لو میرفتم. برای همین صبر کردم چون میدانستم اتوبوسها معمولاً در خرمآباد توقف دارند.
سه ساعت بعد که به خرمآباد رسیدیم، هنوز استوار آن پشت توی تخت بود. بعضی وقتها صدای خرناسهایش حتی توی آن سر و صدای اتوبوس به گوشم میرسید. هوا کاملاً تاریک شده بود و با ورود به مناطق کوهستانی از گرمای آن به شدت کاسته شده بود. داخل اتوبوس هم تاریک بود. وقتی بالاخره اتوبوس با نالهای در کنار یک قهوهخانه ایستاد. من فوری از جایم بلند شدم، اما پیرمرد کنار دستیام هنوز خوابآلود بود و عجلهای نداشت. سعی کردم از او رد بشوم، اما فضای صندلیها این امکان را بهم نمیداد. پیرمرد هم غر زد، «صبر داشته باش پسر جون!» بعد یک دفعه سایه استوار مقامی را بالای سرم دیدم.
YOU ARE READING
در تعقیب
Adventureداستان کودکی که در جریان انقلاب ناخواسته تحت تعقیب پلیس قرار میگیرد و باید فرار کند