"ددى، چرا پاپا هنوز نيومده؟" لوكاس با صداى آروم پرسيد وقتى لويى بردش تو. لويى با ملايمت لبخند زد، موهاى لوكاس رو داد عقب.
"خب، پاپا يه جورايى سوپرمنه" لويى بهش گفت.
"چى؟!" لوكاس با هيجان گفت، چشماش درشت و درخشان بود.
"اوهوم. پاپا هرروز ميره بيرون و جون آدمارو نجات ميده، به خاطر همين نميتونه زياد خونه باشه. اما هميشه برميگرده، و هميشه قهرمان ما ميمونه"
~*~*~*~*~*~*~*~
اين يه قسمت كوتاه از فن فيكشن، اميدوارم خوشتون بياد :)
به شخصه اين فن فيكشن يكى از داستان هاى مورد علاقمه، واقعا خيلى روم تاثير گذاشت و خيلى خيلى دوسش دارم :")فقط اينو بگم چون شايد بعضى جاهاش براتون گيج كننده بشه، اين داستان بعضى اوقات ميره تو فلش بك، فلش بك هارو با فونت كج مينويسيم كه گيج نشيد. اگرم تو هرقسمتى گيج شدين تو كامنتا بگيد كه توضيح بدم.
اينم يه وان شاته، ولى از شيرتوت فرنگى يكم طولانى تره.
اميدوارم از اينم همونقدر كه از شيرتوت فرنگى خوشتون اومد خوشتون بياد و براى هر قسمت ووت و كامنت يادتون نره ؛) - R

ESTÁS LEYENDO
This House No Longer Feels Like Home (Persian Translation)
Fanficهرى و لويى ٢٠ ساله كه باهمن، كه هرى خيانت ميكنه، و لويى ميشكنه، و هرى يك سال مهلت داره تا ازدواجشون رو درست كنه.