10

375 23 3
                                    

.داستان از نگاه هری.
"ای..." به طور ناگهانی به آنا برخورد کردم و سرم خورد به پیشونیش و اون جیغ کشید.
"ببخشید..." بهش نگاه کردم و دیدم آرایشش پاک شده و داره پیشونیش رو میمالونه.
"اشکالی نداره..." بهم نگاه نکرد و خواست بره تو اتاقمون.
دستمو جلوش گرفتم تا نره. سلی سریع اومد بیرون و آنا بهش نگاه کرد و داخل نشد.
"آنا...حالت خوبه؟؟ کجا بودی؟؟"
"خوبم عزیزم...هیچی....داشتم میرقصیدم.." آنا لبخند قشنگی زد و معلوم بود که ناراحته و به زور اینکارو میکنه.
"اوه..."سلی و آنا رفتن تو و من هم پشتشون رفتم و دیدم که انا سلی رو بغل کرد. مزخرف!!!
"میخوام برم کلبه..." آنا به آرومی اه کشید.
"باشه...میریم." سلی به سرعت کیفش رو برداشت و دست آنا رو گرفت.آنا هم کیفش رو برداشت و بدون اینکه چیزی بگم با هم به طرف ماشین رفتیم.
تو ماشین هیچ حرفی نزد. فقط منو سلی راجع به به بازی امروز بارسلونا حرف زدیم. آنا تمام مدت به پنجره تکیه داده بود و به بیرون از پنجره نگاه میکرد.به سلی گفت که جلو بشینه. من انکار نمیکنم که کل مدت از تو آینه حواسم بهش بود. اون داره اعصابمو خورد میکنه. همش هم بخاطر بروکلین عوضی و قلب پاک اناست. اگر اون اینقدر پاک نبود امشب مال من بود. بروک رو ول میکرد و با من میومد.
وقتی به کلبه رسیدیم.آنا مستقیم رفت تو اتاقش و بیرون نیومد. سلی نگرانه.خیلی نگرانه ولی هیچی نگفت و رفت تو اتاقش تا بخوابه.

.داستان از نگاه آنا.
الان سه ساعته که تو تخت خوابم ولی نتونستم بخوابم. اثر الکل رفته و افکار منو بیشتر و بیشتر در خودشون اسیر میکنن. کلافه شدم. از رو تخت بلند شدم و اه کشیدم.
ناک ناک....
صدای در زدن اومد. یعنی اونا نخوابیدن؟؟
رفتم و در رو باز کردم. اوه...هری؟؟
"هری؟؟" به آرومی گفتم تا سلی بیدار نشه.
" میشه بیام تو؟؟" صداش آروم و دلنواز بود.
بعد از یه خرده فکر کردن تصمیم گرفتم تا روشم رو اگه حتی واسه امشب هم شده عوض کنم شاید از این درد مزخرف خلاص شدم.
سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاق و هری داخل شد و در رو بست.
روی تخت نشستم و موهامو پشت گوشم انداختم و به هری نگاه کردم که به آرومی در رو می بست.
"چرا نخوابیدی؟"
"نتوستم...خوابم نمیبرد.تو چطور؟" روی صندلی نشست.
"فکر کنم میدونی"
"آره...."
از سر ناراحتی اه کشیدم تا دردم رو کمی بیرون بریزم.
"نمیخوام بشنوم چیکار کرده...نمیخوام بشنوم اگه قلبت شکست آنا...فقط میخوام بهت بگم که اگه شد یا داره میشه اصلا ارزشش رو نداره....تو باید خوشحال باشی....خوشحال زندگی کنی....تو امشب میتونسی بهترین شبت رو داشته باشی ولی خون رو عذاب دادی...."
"نمیدونم چیکار کنم...از گریه کردن و ناراحت بودن خسته شدم..." بغضمو قورت دادم ولی چشمام پر از اشک شدن. بلند شدم تا برم دستشویی شاید بهتر شدم و جلوی خودمو گرفتم. ولی هری به سرعت بلند شد و روبه روم ایستاد. من بهش نگاه کردم و ازش چند سانتی متر بیشتر فاصله نداشتم.
بازوهام رو گرفت و تو چشمام خیره شد.
"پنهانش نکن....بذاره بیاد بیرون و تموم بشه...حداقل پیش من پنهانش نکن." تن صداش و چشماش و دستاش باعث شد بغضم بشکنه و شروع کنم به گریه کردن. هری منو به محکمی بغل کرد و من دستها و سرم رو روی سینه های محکمش گذاشتم و گذاشتم که خالی شم...همونجوری که خودش گفت.

Not 4 Ever...Where stories live. Discover now