43

125 3 1
                                    

•داستان از نگاه هری•
به سیاتل رسیدم.
زین گفت آنا هنوز که هنوزه ساکته و تو فکره.اون باید زودتر بهش بگه.

رسیدم و بی شک به سمت اتاق آنا رفتم.
زین سعی کرد اول از من بره و بهش بگه ولی اون لنتی زیاد طولش داد من دیگه تحمل ندارم.
"آنا..."
آروم گفتم و نگاهش کردم.
اون داغون شده و من نمیتونم اینطوری ببینمش.
جلوتر رفتم و سعی کردم کلمات درستی بکار ببرم.
"آنا...من متأسفم بخاطر پدربزرگت."
"فقط واسه این؟"
بالاخره حرف زد.صداش گرفته و تاریکه.
"نه کاملا."
"چرا اومدی اینجا؟"
"تا از حالت مطمئن شم"
"حالا که دیدی برو...دوست داری منو اینطوری ببینی نه؟!"
بهم نگاه کرد. نگاه وحشیانه.
من گیج شدم. سرمو تکون دادم و سعی کردم بفهمم منظورش چیه.
"چرا نمیری؟!"
بلند شد و به سمتم اومد.اون وحشی شده. خیلی جذابه.
"چرا دست از سرم برنمیداری؟!"
"آنا.."
"اسممو صدا نکن!"
بلندتر گفت و با پاش زد به پام.
"آنا آروم باش حرف میزنیم"
"من نمیخوام با تو حرف بزنم."
زد به سینم و کمی هلم داد عقب.
"از دیدن زجر کشیدنم خوشحال میشی نه؟"
عقبتر و عقبتر رفتیم سمت هال و زین اومد و دید.
"چرا ولم نمیکنی لعنتی؟!چرا ولم نمیکنید؟!"
دوباره زد بهم و به منو زین نگاه بدی کرد.
"برید گمشید هیچکدومتون نمیخوام.همتون اشغالید"
شروع کرد به زدن من و من عقب تر رفتم.سریعتر و محکم. اون دیوونه شده؟ یا مسیح.
"آنا لطفا آروم باش بذار حرف بزنم"
"نمیخوام دیگه دروغی بشنوم"
وایساد و نفس نفس زد و بمن و زین نگاه کرد.
رفت سمت اتاقش و درب کوبید و بست.
"اون چش شده؟!"
پرسیدم درحالیکه به در خیره شدم.
"من...نمیدونم"
زین گفت.
"الان باید چیکار کرد؟!"
"نمیدونم"
سعی کردم فکر کنم و روی مبل نشستم.
•داستان از نگاه آنا•
اون آشغالها چی فکر کردن؟
اونا همشون عوضین.
همشون سواستفادگرن.
پدرم راست میگفت به هر مردی اعتماد نکن.فکر کنم استثناش خودش بود فقط!
وسایلمو جمع کردم و لباس پوشیدم و آرایش کردم.
در رو باز کردم و اونا هنوز اونجا بودن.
وقتی رفتم بیرون بلند شدن و چشمهای تو نرس فرو رفت وقتی اینطوری دید منو.
به سمتم اومدن و من پول رو روی میز گذاشتم.
"ممنونم زین."
"لازم نیست"
زین گفت.
"چرا هست.بای"
"کجا میری؟!"
هری پرسید.
"به تو ربطی داره؟"
در رو باز کردم.
"آره داره"
با یه دستش محکم در رو بست و با اخم بهم نگاه کرد.
"تو کسی نیستی واسه این"
"تو چرا اینطوری رفتار میکنی؟!"
"چطوری رفتار میکنم؟؟من عادیم. من فقط دارم میرم مراسم مادربزرگم!"
یکم تو فکر رفت و دوباره بهم نگاه کرد.
"منم میام"
"نه"
"تو حال خوب نیست"
"به تو مربوط نیست"
"هست!!"
صدامون بالاتر و بالاتر رفت و به داد کشیده شد و هردمون به شدت اخم کردیم و روبروی هم وایسادیم. مثل جنگ تن به تن.
"من میرم و تنهایی هم میرم بدون هیچکس!"
شمرده شمرده و آروم گفتم.
بهش زدم.اون هم همینطور.با اخم.
"چرا اینطوری میکنی؟"
هری یهو بلند گفت و سکوت شکست.
"چطوری میکنم؟!"
"تو اصلا نمیذاری حرف بزنم!"
"الان وقت حرف ندارم!!"
جیغ زدم تا شاید بفهمه!
دهنش باز کرد تا چیزی بگه ولی موبایلم زنگ خورد.
"سلام مامان...الان دارم میام.سعی میکنم دو ساعته برسم"
به هری نگاه کردم و عقب رفت وقتی در رو باز کردم و با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
به سمت ماشین رفتم و راننده وسایلمو گذاشت پشت ماشینم و این خوبه که با تاکسی میرم!

Not 4 Ever...Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang