38

115 5 1
                                    

•داستان از نگاه هری•
ساعت 9 صبحه و من با استرس بیدار شدم.
صبحانمو خوردم و به تیلور زنگ زدم.
"سلام"
جواب داد.
"سلام،اماده باش میخوام بیام دنبالت بریم دکتر"
"چی؟"
"می خوایم بریم دکتر"
با تاکید گفتم.
"من نیستم"
"چی؟!"
"من دارم میرم نیویورک"
"هاه....الان؟!"
"بعدا بهش می‌رسیم هری."
"باشه.بای"
"بای"
قطع کردم و گوشیمو انداختم اونور و دستمو توی موهام کشیدم.
دوباره برش داشتم و رفتم توی اس ام اس هام. نه...جواب نداده. لعنتی....شاید هنوز خوابه.
عشق زیبای من.کاشکی اونشب احمق نبودم و الان همه چیز درست بود و خوشحال و بدون دغدغه تو بغل هم بودیم.چی میشد زمان به عقب برمیگشت.

•داستان از نگاه آنا •
با صدای موبایلم بیدار شدم.
نایل؟!
"سلام نایل."
"سلام آنا.چطوری؟"
"اوکیم.تو.چطوری؟"
خمیازه کشیدم و جلوی دهنموگرفتم.
"ممنونم.خواب بودی؟"
"اوهوم"
"اوه ببخشید"
"نه اشکالی نداره.باید بیدار میشدم ولی"
"چشمام مالوندم و ساعت نگاه کردم. فاک! ساعت دوازدهه!
"وقت داری امروز باهم ناهار بخوری؟"
"اوه..اره...حتما..."
"اوکی...پس تا یه ساعت دیگه خونتم"
لبخندش حس کردم.
"خیلی خوبه.میبینمت"
"بای"
قطع کردم و یه اس ام اس دیدم و باعث شد موبایل تو دستم نگه دارم.
{سلام آنا.لطفا بخون.
من نمیدونستم چی شده و تازه فهمیدم که تیلور بهت چی گفته.
و میدونم که قبلش اشتباه کردم کلی.
ولی باید حق صحبت بهم بدی. لطفا}
لبم گاز گرفتم و به سمت اشپزخونه رفتم.
نمیدونم چیکار کنم.
یه ساعت با فکر این گذشت و من نفهمیدم کی زمان گذشت تا نایل رسید.
اومد تو و باهم غذا درست کردیم و جلوی تلویزیون نشستیم و خوردیم.
هیچ حرفی زده نشد که من دوباره به فکر فرو برم و فقط شاد بودم و خندیدم. نایل تنها کسیه که همیشه باعث شده بخندم.
"نایل..."
"بله؟"
"خیلی خوبه که تورو دارم. من همیشه به دوستی مثل تو نیاز داشتم و دارم و فقط یکی از نایل تو دنیا هست و خوشحالم الآن اینجاست."
تو چشمام نگاه کرد و لبخند قشنگی زد.
"منم خوشحالم که دوستی مثل تو دارم آنا"
لبخند بزرگتری زدم و یکم خندیدم.
"چقدر درام!"
خندید.
"چرا؟!"
"ما از خنده به ابراز علاقه میریم اینقدر سریع و هنوزم خیلی باحالیم."
خندیدیم.
"راست میگی"
خندیدیم و صدای موبایلم که روی میز وسطمون بود اون لحظه رو تموم کرد و....اره اون هری بود. اسمش با همون قلب روی صفحه بود و خنده ی نایل هم از یادش رفت و سریع به فاز جدیت کوچ کردیم!
"آنا...چرا جوابش نمیدی؟"
جوابی ندادم و فقط به غذام نگاه کردم.
"اون حق توضیح داره،تو خیلی زود رفتی...میدونی؟"
"نایل...من خسته شدم از بس خیانت دیدم."
بلاخره بعد از کلی سکوت سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم و گفتم.
"میدونم...ولی این...فرق داره....این یه بحث دیگست....تو بهش مدیونی اکه اینطوری ولش کنی هرجقدرم که بد کرده باشه"
توی چشماش نگاه کردم و دهنمو باز کردم تا چیزی بگم ولی نتونستم.اون راست میگه.
بهش نگاه کردم دوباره.
"تورو هم اون فرستاده؟"
"چفرقی داره؟اگه هم بفرسته معنی خوبی داره."
لبخند کوچکی زد.
اون راست میگه. اون همیشه با آرامش و دلگرمی راست میگه.
"بهش زنگ بزن،یا بگو بیاد اینجا باهم حرف بزنید."
"نمیدونم"
دستمو بردم لای موهام.
"بهش زنگ بزن و بعد بگو بیاد اینجا باهم حرف بزنید."
برای دومین بار تکرار کرد.
چند ثانیه بهش زل زدم و خندیدم آروم.
"باشه،تو بردی"
سرمو تکون دادم.
"واو....ما یه پارتی نیاز داریم!"
خندید و بلند شد و دستاش باز کرد.
بلندتر خندیدم.
نایل بعد از چند دقیقه رفت و موبایلمو چک کرد. دوباره بهم پیام داده بود.
{آنا خواهش میکنم بذار باهات حرف بزنم}
{امیدوارم فقط منو با اون شب قضاوت نکنی و میدونم نمیکنی وگرنه عاشقت نمیشدم. منتظرتم.فقط نذار آب بشم}
آب دهنمو قورت دادم و انرژی توی انگشتام حس کردم.
{سلام. میتونی بیای اینجا؟}
فرستادم و قلبم تندتر و تندتر زد.
در عرض چند ثانیه موبایلم لرزید و پریدم و نفس نفس زدم از هیجان.
{فقط بگو کجایی؟خونه ت؟}
{آره}
{در عرض نیم ساعت اونجام}
لبموگاز گرفتم و به ساعت نگاه کردم. من هول شدم و با انگشتام بازی میکنم.
بلند شدم تا سکته نکنم و رفتم جلوی آینه.
وای خدا  این چه قیافه ایه. من اصلا واسم مهم نبود حتی وقتی نایل اومد.ولی الان نمیتونم صبر کنم و تحمل کنم.
سریع به سمت اتاقم رفتم و لباس مشکی ساده ولی خیلی قشنگی رو پوشیدم و موهام مرتب کردم و ریختم رو شونه م.
یکم آرایش کردم.خیلی کم ولی لبهام سرختر شدن.
رفتم پایین و چایی گذاشتم دم بیاد. اونم مثل من چایی رو بیشتر از هرنوشیدنی دوست داره برای عصرونه.
بعد از بیست دقیقه صدای در اومد و سایه ش از پشت در شیشه ای دیدم.
یه حس قدیمی و عالی ناخودآگاه توی جونم اومد و قلبم شروع به تپش کرد.
این همه چیزیه که من میخوام.
به سمت در رفتم آروم و در رو باز کردم.
اون اونجا بود. با چشمهای سبزش بهم زل زد. در یک قدمی من.
توی چشمهای هم گم شدیم بعد از هفته ها اون اینجاست. من نزدیکه گریم بگیره.
پشیمونم که این همه وقتمو بدون اون زندگی کردم و تلف شد. کاشکی اینا اتفاق نمیفتاد.
"س....سلام..."
به زور گفت.
"سلام..."
اب دهنمو قورت دادم و به در نگاه کردم و عقب رفتم.
"بیا تو..."
گفتم و رفتم کنار.
اومد تو و در رو بستم و همش داشت نگاهم میکرد.
"خوب...بشین تا....چایی بیارم"
"آ..."
برگشتم تا ببینم چی میخواد بگه.
تو.چشمام نگاه کرد و انگار آروم شد.
"میرم...میشینم"
لبش لیس زد و سرمو.تکون دادم و با شک راهمون جدا کردیم و اون رفت و روی مبل نشست و من به سمت اشپزخونه رفتم و کل مدت ساکت بودیم تا چایی رو بردم و گذاشتم رو میز و روبروش نشستم. میخوام کنارش بشینم. این جاذبه داره منو میکشه. نباید بذارم شکستم بده.
"خیلی...خوشحالم که گذاشتی...بیام"
بعد از چند دقیقه سکوت گفت و سرمو تکون دادم.
نتونستم بهش نگاه کنم و نگاهش رو خودم حس میکردم.
"خوب...من ....من....من خیلی متاسفم آنا، میدونم زندگیت اون شب جهنم شد و من شیطانش بودم. من هیچوقت اون کارو نمیکردم من خیلی بیشتر از اون کار دوست داشتم و دارم .من تو حال خودم نبودم...میدونم گند زدم...ولی متاسفم....میدونم نمیتونی ببخشی زود....انتظاریم ندارم ولی....فقط میخوام غیر از اون شب به یادت بیاری...."
"مطمئنی فقط اون شب بود؟"
بلاخره تو چشماش نگاه کردم و با سردی گفتم و اون زل زد بهم.
"منظورت چیه؟"
"تو میدونی منظورم چیه"
یکم فکر کرد و سرش تکون داد.
"تیلور خیل وقته برگشته."
اب دهنش قورت داد...
"من باید زودتر بهت میگفتم. ولی...این اونطوری که تو فکر میکنی نیست...."
"پس چطوریه؟"
"من هیجوقت بهت خیانت نکردم آنا....جز اون شب..."
"پس اون اس ام اس هاتون چی؟"
"اونا....اونا یه طرفه بودن..."
"ولی تو همیشه میخواستی ازم قایم کنی..."
"چون نمیخواستم اذیت شی تو بازی اون"
"ولی اینطوری...خیلی بیشتر اذیت شدم...."
"متاسفم..."
" این اذیت شدنمو تموم نمیکنه،زمان هدر شده رو هم برنمیگردونه."
"میدونم...ولی بذار توضیح بدم.."
"واسه همین اینجایی"
سریع و به سردی گفتم.
بهم با تعجب نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.
"تیلورو حامله کردی؟"
تحمل نکردم و پرسیدم.
چشماش گردتر شدن و با گیجی بهم.نگاه کرد.
"من راجب اون مطمئن نیستم ولی راحب خودم...مطمئنم"
"اون برگه رو بهم نشون داد،بچه ش دقیقا یه ماه و چند هفته شه!"
"من نمیدونم....من نکردم"
"تو اون شب...چیکار کردی؟"
"اون شب مست بودم.خیلی بیشتر از چیزی که بتونم تصمیمی بگیرم...اون یهو رسید من پسش زدم ولی فقط یه شات دیگه و من کاملا بیخود بودم و فکر کنم رفتیم دستشویی."
"هه...تو حتی یادت نمیاد چیزی که توی اون فیلم مسخره معلوم بود بعد میای میگی حامله ش نکردی؟"
لبخند بدی زدم و با بی رحمی نگاهش کردم.
"من میدونم که حتی در خواب هم بهت خیانت نمیکنم...."
"ولی تو بوسیدیش لمسش کردی به طور کامل باهاش لاس زدی...بعد میگی خیانت نکردی؟! دیگه چی بیشتر میخوای؟"
"اون...."
به زمین نگاه کرد و آه کشید.
"من بهت ثابت میکنم دروغ بوده و بعضیا میخوان بین مارو بهم بزنن"
مثل یه پسر بچه ی هفت ساله ی خطاکار که الان پشیمونه و داره برای بخشیده شدن تلاش میکنه بهم نگاه کرد.
صافی و عشق توی چشماش نذاشت که باهاش مخالفت کنم.
"باشه...ثابتش کن"
لبخند کوچکی زد.
"میتونی منو ببخشی؟"
به زمین نگاه کردم و آه کشیدم.
"میدونم...خیلی سوال احمقانه ای بود واسه الان."
به پایین نگاه کرد و دستش کرد تو موهاش.
"گفتی کیا میخوان بین مارو بهم بزنن؟"
بهم نگاه کرد و دهنش باز کرد تا بگه ولی یهو در باز شد.
"هی آنا"
جاستین!
"سلام آنا..."
با لبخند وارد اتاق شد و بلند شدم و بهش نگاه کردم.
هری بلند شد و بهش نگاه کرد.
خنده ی جاستین محو شد و اخم کوچکی کرد.
بهم نگاه کردن و جو بد بینشون حس کردم.
"بای عزیز دلم آنا."
هری گفت و لبخند کوچکی زد و سرمو تکون دادم و به سمت جاستین رفت و بهم نگاه نکردن و خشم از چشم های جاستین و لبهاش میفهمم.
هری رفت و در رو بست.
جاستین بهم نگاه کرد و موهامو پشت گوشم گذاشتم و سینی استکانارو بردم تو آشپزخونه.
"چیشد اومدی اینجا؟"
پرسیدم درحالیکه داشتم ظرف میشستم.
"گفتم باهم باشیم.کار بدی کردم؟"
کتش در آورد و گذاشت رو مبل و بهم نگاه کرد.
"نه...خوب شد اومدی"
ظرفارو شستم و گذاشتم خشک بشه.
برگشتم و بهش نگاه کردم.
هنوز اخماش تو همن و فکش بهم فشار میده و تو فکره.
"حالت خوبه؟"
پرسیدم و از فکر اومد بیرون.
"آره..."
سرش تکون داد و پایین برد و موهاش ریخت بهم و دوباره به من نگاه کرد.
"میخوای بریم بیرون؟"
"نه....خونه بشینیم فیلم ببینیم."
سرش تکون داد و لبخند کوچکی زد.
دو ساعت با فیلم دیدن گذشت و حرف خاصی نشد.
شام پیتزا سفارش دادیم و جلوی تلویزیون خوردیم.
من کل مدت منتظر زنگ یا اس ام اس هری بودم و همش به موبایلم نگاه میکردم.
زنگ موبایلم باعث شد بپرم و سریع موبایلم برداشتم و بازش کردم.جاستین نگاهم کرد و من وانمود کردم که ندیدمش و واسم مهم نیست.
{پس فردا میتونی بیای یحایی؟}
{کجا؟}
جواب دادم.
نگاه سنگین جاستین حس کردم و به تلویزیون نگاه کردم ولی اون هنوز چشمش رو منه.
{بیمارستان}
{واسه چی؟}
{تا جلو چشمت ثابت کنم که کاری نکردم.}
{باشه.ساعت چند و کجا؟}
{بهت خبر میدم.}
{باشه.}
{شب بخیر آنا :-)}
{شب بخیر}
من نمیخوام ازش جدا شم ولی حتی اونم میدونه که رابطه ی نزدیک الان واسم بده و قاطی میکنم.
موبایلم گذاشتم رو میز و ادامه ی فیلم دیدم.
"چرا هنوز ادامه میدی؟"
جاستین بعد از چند دقیقه سکوت پرسید و بهم نگاه نکرد.
"چیو؟"
"بازیه هریو"
"منظورت چیه؟"
"آنا...تو خوب میدونی منظورم چیه"
جاستین با چشمهای غمگین بهم نگاه کرد.
به پایین نگاه کردم و دهننو پاک کردم.
"تو دوست داری بازم ضربه ببینی؟"
"من فقط دارم سعی میکنم که عاقلانه رفتار کنم "
بلندتر گفتم و به بالا نگاه کردم.
"ولی نمیکنی!!"
بلندتر گفت و باعث شد بهم زل بزنیم.با تعجب.
"تو نمیتونی راحب این نظر بدی! تو جای من نیستی و نبودی!"
یکم اخم کردم.
انگار متوجه شد و یکم اروم کرد خودش و بعد دوباره بهم نگاه کرد.
"من فقط نگرانتم"
آروم تر گفت.
"لازم نیست باشی..."
من زیادی بدجنس و بی ادب شدم ولی جس خوبی به این کار ندارم.
نفس عمیقی کشیدم.
"جاستین...من دارم سعی میکنم راهمو باز کنم و زندگی پیش ببرم. و یجورایی چیزی واسه از دست دادن ندارم.انتظار کار خاصیم ندارم از کسی فقط اگه واقعا میخوای کمکم کنی به تصمیماتم احترام بذار و ارامشمو نگیر. من خیلی در فشار بودم.و وقتی پیشتم نمیخوام بحث ادمهای دیگه باشه.باشه؟"
بهش نگاه کردم.
بهم با تعجب نگاه کرد.
"باشه جاستین؟!"
سرش تکون داد آروم.
"سعیمو میکنم"
لبخند زدم.
"ممنون."

•داستان از نگاه هری •
سه شنبه ست و بالاخره تیلورو گیر آوردم و امروز میریم بیمارستان تا بفهمیم بچه ی منه یا نه.
من مطمئنم تیلور دروغ گفته.از پیچوندناشم معلوم بود.
من هیچ فکری جز آنا توی ذهنم ندارم. میخوام امروز زودتر بگذره و آنامو برگردونم پیش خودم و از دست اون احمق هم نجاتش بدم.
آنا باید الان اونجا باشه.
بهش گفتم بیاد تا خودش با چشماش ببینه واقعیت.
بلاخره به بیمارستان رسیدیم و وارد اتاق شدیم.آنا اون کنار نشسته شده بود و تیلور دیدش و بدون هیچ سلامی از کنار هن گذشتن. آنا اصلا بهش نگا نکرد. خیلی جالب بود.
تمام آزمایش هارو ازمون گرفتن و ما بی سروصدا توی لابی نشستیم و منتظر جواب بودیم. بهم نگاه نمیکردن و فقط نگاهای دزدکی آنا به لباس و بدنمو میدیدم.
همش چشمام روش بود حتی وقتط که تیلور نگاهم کرد. میخوام همه و مخصوصا خودش بفهمن که اون فقط چشمامو میگیره.
تا چند دقیقه ی دیگه منو میبخشه.وقتی که بگن جواب ازمایشا منفی بوده و اون بچه ی حرومزاده بچه ی من نیست.
و بعد باهم از اینجا میریم بیرون. دیگه نمیتونم صبر کنم.
پرستار بعد از چند دقیقه بیرون اومد و همگی بلند شدیم.
"چیشد؟جواب چیه؟"
پرسیدم.
"جواب تمام ازمایشات .....مثبته."
چی؟ وات د فاک؟ غیر ممکنه؟
"شما...مطمئنید؟"
آنا با لکنت پرسید.
"بله..."
پرستار برگه رو برد سمت آنا.
"این اسم دو طرف و این هم جواب آزمایش ها"
آنا با دقت و تعجب برگه رو نگاه کرد وقتی برگه رو ول کرد دستاش هنوز تو هوا بود و پرستار رفت و به دیوار زل زده.با چشمهای باز پر از ترس و تعحبت.
"آ...آنا..."
بلاخره تونستم حرکت کنم و یه قدم رفتم جلو و دستامو دراز کردم.
"نه!"
با خشم گفت و دستش به نشونه ی اینمه وایسم طرفم پرت کرد!
"عقب وایسا."
پیشونیش لمس کرد.
قلبم تقریبا وایساد.
سرش اورد بالا و بهم نگاه و با چشمهایی پر از  ترس و نفرت و تعحب و چندتا حس ناآشنا بهم نگاه کرد.
دهنش باز کرد تا چیزی بگه ولی بست و اب دهنش قورت داد و فقط سرش تکون داد درحالیکه بهم زل زده.خواست جیزی بگه ولی انگار زیاد بودن پس نگفت و نگاه شیطانی به تیلور کرد و من صورت بی احساس تیلور حس کردم و بعدش دوباره بمن نگاه کرد ولی ایندفعه با نفرت و سردی بیشتری و راهش کشید و رفت.
من سرجام خشکم زده و هیچ کاری ازم برنمیاد.
تیلور بهم نگاهی کرد و بعدشم رفت.
من موندم و خودم و این راهروی ساکت و خالی.
دنیام داره روم سقوط میکنه و خفه میشم.

Not 4 Ever...Where stories live. Discover now