42

122 6 0
                                    

•داستان از نگاه آنا•
تاریکی شب. منو به عمق ذهنم میبره. این چیزیه که قرار بود باشه ولی من چراغهای ذهنمو گم کردم. اگر فقط چراغهای درس ذهنم دنبال میکردم شاید اینجا نبودم.
سرنوشت باهام بد بود ول من کمکش کردم. این احمقانست که چطور سخترین اشتباها رو میگنی وقتی فکر میکنی هیچوقت اشتباه نمیکنی. این دیوونه کنندست که چطور سقوط میکنیم وقتی فکر میکنیم این فقط خستگی پروازه.
صدای موبایل زین دراومد و منو از افکار عمقیم آورد بیرون.
در جواب دادن شک کرد و زیر چشمی بمن نگاه کرد.کیه؟!چه اتفاقی افتاده؟!
"هی"
آروم گفت و آب دهنش قورت داد.
این سکوت هم ترسناک و هم آرامش بخشه.
"آره..."
اون هریه؟
ضربان قلبم داره میره بالا.
"یکم خون اومد"
اون هریه من میدونم.
"نه هری..اونجا نمیشه"
وقتی اسمش گفت تمام موهای بدنم سیخ شد.
"اوکی...اوکی...بای"
قطع کرد و دوباره سکوت حکم فرما شد.
"ما...کجا میریم؟"
بعد از چند ثانیه پرسیدم.
بهش نگاه کردم که به سردی زل زده به جاده.
"یه جای دورتر از اینجا"
"کجا؟"
بهم نگاه تلخی کرد ولی لبخند زد.

•داستان از نگاه هری•
قلبم داشت بالا میومد وقتی منتظر بودم هریو زی برسن سیاتل.اونا 8 ساعت رانندگی داشتن.من خوشحالم که تیلور رفت.
من به مادرم خبر دادم و یجورایی گریه کردم.نمیتونم وایسم تا به آنا و دنیا بگم.من جوون شدم. و دوباره زندگیم شروع شده.
من به مدیر برنامم خبر دادم و قراره همو ببینیم تا واسش تصمیمی بگیریم.
من میخوام زودتر آنا رو ببینم و میترسم توی سیاتل نتونه خوب از خودش نگهداری کنه.زین گفت یکم صبر کنم حالش بهتر شه.ولی میترسم حالش بدتر بشه.میخوام پیشش باشم.
من میترسم.میترسم ایندفعه مثل قبل بازم ناامید شم.مثل تیر خلاص.

•داستان از نگاه زین•
ساعت 9 صبح رسیدیم سیاتل و من خونه ای که هری اجاره کرد پیدا کردم و اونجا اقامت کردیم.
آنا خوابید و وقتی بیدارش کردم بره تو خونه هیچ حرفی نزد.اون با چشمهای پف کرده ش فقط رفت توی اتاقش و نشست و به تخت خیره شد. میتونم بفهمم چقدر فکر توی سرش میچرخه حتی بیشتر از من.
"آنا"
پرید و از فکراش بیرون اومد.ولی بهم نگاه نکرد.
"چیزی لازم نداری؟"
چشمهای غمگینش تکون خوردن.
"اگه چیزی خواستی بهم بگو"
گفتم و رفتم بیرون.
من میخوام بهش بگم.ولی نمیتونم.اون شاید خوشحال بشه از این خبر ولی اولش بشدت ناراحت میشه.
میدونم هری میخواد زودتر بیاد اینجا و باید زودتر انجامش بدم ولی نمیتونم سلامتیش ریسک کنم. اون به زمان نیاز داره. نه...من نمیتونم بهش بگم..فعلا.

اون برای شام اومد بیرون و هنوز بیصداست.
توی سکوت غذا خوردیم.
من باید برم ولی نمیتونم.
"زین"
به آرومی سکوت اتاق که ساعتهاست وجود داره رو شکست.
"بله؟"
بهش نگاه کردم.
نفس عمیقی کشید و لبش به آرومی لیس زد.
"چرا دیشب اونجا بودی؟چطور هری میدونست؟چرا جاستین زدی؟ وقتی نمیدونستی چخبره؟"
تو چشمام نگاه کرد.
"منو هری....میدونستیم"
"چیو؟"
"هدف و ذات جاستین"
"ی...یعنی چی؟"
اون ترسیده.
"هی آنا....آروم باش.این اصلا چیز بدی نیست.درمورد من و هری...این خوبه"
به میز نگاه کرد و نفساش ارومتر کرد.
"پس...چطوریه؟"
دستش گرفتم.
"آنا...یکم به خودت وقت بده."
کمی با موهاش بازی کرد و سرش تکون داد.
غذاش ول کرد و رفت سمت اتاقش. ولی وسط راه وایساد.
"تو کی میری؟"
پرسید.
"من...تا وقتی بهت بگم."
"کی میگی؟"
"هروقت بهتر شدی"
چیزی نگفت و فقط رفت تو اتاقش.
نفس عمیقی کشیدم و فقط خواستم بخوابم.

•داستان از نگاه آنا •
نصفه شب با زنگ موبایلم بیدار شدم و خواستم قطع کنم ولی مادرم بود!
به سرعت جواب دادم.نباید بذارم چیزی بفهمه از حالم.
"سلام مامان."
"سلام آنا"
مادرم با گریه گفت.
"مامان...چیشده؟"
بلندتر پرسیدم.من ترسیدم.
"آنا...مادربزرگ...فوت کرد!"
اینو گفت و من م
یخ زدم. موبایل از دستم افتاد.
این دنیا داره خیلی بد رفتار میکنه.
این غیرممکنه.
نباید الان اتفاق بیفته.
این احمقانست.
من افتادم رو تخت و بعد از چند دقیقه شروع کردم گریه کردن. من جیغ زدم و سعی کردم خودمو خالی کنم.
من فقط جیغ زدم و مهم نیست کجام.کاشکی میمیردم.

•داستان از نگاه زین•
"نه...الان نباید گفت هری...صبر کن"
"آه باشه...الآن کجاست؟"
"تو اتاقش.خوابیده."
"ازش بخوبی مراقبت کن خواهش میکنم. تنهاش نذار"
"باشه داداش. تمام سعیمو میکنم."
ناگهان صدای جیغ آنا از اتاقش اومد.
"اوه شت!"
"چیشده زین؟!"
"هری من بهت زنگ میزنم."
"سریع گفتم."
"اما.."
سریع قطع کردم و به سمت اتاق آنا رفتم و در رو باز کردم.
افتاده رو تختش و داره جیغ میکشه و بشدت گریه میکنه!یا مسیح!چی شده؟!
"آنا!!"
هنوز تو.همون حالته.
موبایلش افتاده رو زمین و روشنه!
"آنا...آنا!! چیشده ؟!"
صدای مادرش از پشت تلفن اومد.
"سلام...من زینم.چیشده"
"آنا کجاست؟"
"داره گریه میکنه"
"اون چشه؟چرا اینطوری شد؟!"
"اون یکم حالش بد بود و.فکر کنم واسه این خبر بدتر شد.میشه بگید چیشده؟!من باید ارومش.کنم"
سعی کردم با یه دست آرومش کنم و مجبورش کنم بشینه.
"مادربزرگش فوت کرده!"
وتف؟!
"تسلیت میگم!من باید به انا کمک کنم."
"بهم خبر بده لطفا زین"
"باشه خانم.بای"
قطع کردم و موبایل پرت کردم سمت میز و سعی کردم آرومش کنم.
اون جیغ نمیزنه ولی ناله میکنه و فقط به یه سمت خیره شده.
چطوری به هری بگم؟
وقتی کاملا ساکت شد سعی کردم باهاش حرف بزنم ولی اون یه نقطه خیره شده و هیچی نمیگه.
من...نمیدونم باید چیکار کنم.
•داستان از نگاه هری•
"هری من بهت زنگ میزنم!"
"اما باید بگی چیشده زین!...زین...زین؟!اهههه!!"
موبایل پرت کردم سمت مبل و دستمو توی موهام کردم.من دارم دیوونه میشم. اون باید خوب ازش مراقبت کنه.
یعنی چیشده؟!
"هی مایک"
"های هری"
"چیزی شده؟"
"آره...مادبزرگ...فوت کرد"
"چی؟!کی؟!"
"نیمه شب"
"اوه خدا!"
مایکی داره گریه میکنه.
"مایک...من متاسفم"
"ممنون"
"خواهرت کجاست؟!"
"نمیدونم.تو نمیدونی؟"
"چرا...ولی وقتی شنید حللش خوب نبود انگار!من باید سریع برم پیشش"
"اگه مثل دفعه ی قبل بشه چی؟"
"نمیشه."
وقتی قطع کردم دیدم دارم دور اتاق دور میزنم.
به زین زنگ زدم ولی جواب نداد.
لعنتی لعنتی...جواب بده اه!
بالاخره بعد از کلی انتظار جواب داد.
"زین بهتره بگی چی شده"
سریع گفتم.
"هری مادربزرگش..."
"میدونم فوت کرده ولی حالش چطوره؟"
"وقتی مادرش زنگ زد گفت موبایل از دستش افتاد و شروع کرد جیغ زدن و گریه کردن ولی الان ساکته و فقط به یه نقطه زل زده. هیچ کاری نمیکنه!"
اوه گاد!
"زین...من میام اونجا"
"هری!"
"بله؟!"
"مطمئنی؟"
"آره هستم. اگه نیام چفرقی داره.شاید نیام بدتر بشه."
زین نفس عمیقی کشید و مخالفت نکرد.میدونم اون هم واسش سخته و ترسناک.

من ماشین روشن کردم و آماده ی 8 ساعت رانندگی شدم. من با سرعت هرچه تمامتر دارم بسمت اون میرم.اون منو تحریک میکنه و اتیشمو راه میندازه.درهرحالتی که باشه.

Not 4 Ever...Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang