32

228 11 6
                                    

•د.ا.ن لویی•
هری روی تخت خوابیده و با چشمهای پر از اشک به بیرون خیره شده وقتی دکتر داره شیشه هارو از توی دستش در میاره.
هری همینطور به بیرون زل زده و حتی بیرون آوردن تیکه شیشه های بزرگ از گوشتش که منو لیام به درد میکشه هم نمیتونه تکونش بده. توی چمشهاش هزاران فکر میگذره. این صحنه باعث شد سرمو پایین بیارم و اشکمو پاک کنم و یکی از پاهامو به دیوار تکیه بدم.

دکتر کارش تموم کرد و به هری نگاه کرد و انگار خواست حرفی بزنه ولی دهنش بست و بلند شد و از اتاق خارج شد.منو لیام هم پشتش رفتیم.لیام یه نگاهی به هری با دلسوزی کرد و در رو بست.
"زخماش خیلی عمیقن"
دکتر به آرومی گفت.
لنتی زخمهای دستش یا قلبش؟! اون مرد پر از زخم های عمیقه.
"نباید اصلا از دستاس کار بکشه.بشدت زخم های عمیقی داره و پارگی های زیادی ایجاد شده. دراصل باید کچ گرفته میشپ تا زودتر خوب بشه ولی در این وضعیت باید خیلی مراقبش باشید. بهتره یروز کامل استراحت کنه تا دردش دوباره شروع نشه."
دکتر جلوی در ورودی وایساد و بهمون نگاه کرد قبل از اینکه بره.

•د.ا.ن آنا •
داشتم از حال میرفتم، توی دنیای شلوغ و هپروتم تا اینکه یچیزیو روی خودم حس کردم. نزدیکتر میشه. بیشتر حسش میکنم ولی نه....بازم رفت... دوباره نزدیک شد.
حس میکنم صدایی به سمتم میاد. واضحتر میکنه.
نزدیکتر و نزدیکتر.آشناست.
هاله ای میبینم جلوی سرم. واضحتر و واضحتر میشه.شبیه یه انسانه.میبینمش که بسمتم میاد. از همه طرف.هم صداش هم هاله ش هم لمسش.
این افکار بهم ریخته و شلوغ کنار میکشه و هر لحطه بهم نزدیکتر میشه.
اشناست.میشناسمش.
"آ..ن..."
دارم میشنوم چی میگه.
"آ...نا..."
چی میگه؟!
"آنااا...."
داره اسمم صدا میزنه.
صداش اشناست.
لمسش واضحتر و تصوریش واضحتر میشه.
" آنااا...خوبی؟!"
اون...جا...جاس...جاستینه....آره خودشه.
بلاخره صدا و قیافش دیدم. دستاش که شونهامو گرفته و چشمهای نگرانش که توی چشم هام زل زده بود.
تنها نیست. ولی نمیتونم دورترو ببینم.فقط جاستین میبینم.
"آنا...صدامو میشنوی؟؟"
حس کردم تکون خوردم. جاستین منو جلو عقب برد. لنتی بس کن.میخوام برم. ولم کن.
"آنا حالت خوبه؟!"
صدای جاستین مثل تیری توی قلبم فرو رفت و بهم فهموند کجام و چی شده. توی چشماش نگاه کردم.اون صدا زدن و تکون دادنمو بس کرد.فک کنم فهمید اگاه شدم.
توی.چشماش نگاه کردم و حس کردم گونه ها خیس شد.خیس و خیستر. و چهره ی جاس ناراحتر.من هزاران فکر توی کلم دارم که نمیتونم تکون بخورم.انگار فلجم.

•د.ا.ن جاس•
"نمیشه.باید در رو بشکونیم.اره ای تبری چیزی ندارید؟"
پرسیدم و تا خواستن دهنشون باز کنن به پشتم نگاه کردن.یه پسر بچه ی بزرگتر بسمتمون دوید.
"خیلی وقته یه نقطه ثابته"
نفس نفس زنان زد و گفت و رفتیم کنار و در رو با تبرش شکوند.
به سمت انا دویدم.زیر پنجره نشسته بود. فاک. اونا چیه؟ششه ست؟!
روی شیشه نشسته و دستاش و پاهاش خونین! چشمهاش پر از دردن و به یه نقطه زل زدن.
صورتش گرفتم توی دستام.

Not 4 Ever...Where stories live. Discover now