24

337 11 16
                                    


.داستان از نگاه آنا.
"آنا....بشین...."
هری به طرف ماشین اومد و در رو باز کرد.
"ااااا مگه قرار نبود با ما بیاد؟؟"
سلی بلافاصله گفت و چرخید سمت ما.
"چی؟!"
هری تقریبا با عصبانیت گفت و با اخم برگشت سمت سلی.
"آره دیگه. قرار بود چهار نفری بیایم. با ماشین من"
سلی به اخم و عصبانیت هری نیشخند زد و به ماشینش تکیه داد. مثل پورن استار ها!!! O.o
هری دهنشو باز کرد تا چیزی بگه و برگشت بهم نگاه کرد.
احساس میکنم اگه الان چیزی نگم دعوا بشه.
"آره.."
به هری نگاه کردم.
"قرار بود منو سلی و لیزا و لیلی با هم بریم و تو و لیام و لویی و الی با هم. دیشب تصمیم گرفته بودیم دیگه!"
لبخند کوچکی زدم.
هری فک اش رو کج کرده بود و با چشمهای ریز عصبامی بهم خیره شد ، واسه چند لحظه!
"خوب رانندگی کن خواهشا....نمیخوام کریسمس عزاداری بشه!"
هری به آرومی ولی با عصبانیت گفت و به سلی نگاه بدی کرد و نشست توی ماشینش و در رو تقریبا با محکمی بست.
سلی بهش چشم غره رفت و یه طرف دیگه نگاه کرد.
"مراقب خودت باش"
لیام قبل از اینکه تو ماشین بشینه به آرومی به سلی گفت و لبخند قشنگی زد درحالیکه در ماشین رو نیمه باز گذاشته بود.
سلی بهش نگاه کرد و سرشو تکون داد.
"ممنون."
و توی ماشین نشست.
هری ماشین رو راه انداخت و بهم دست تکون داد و رفت سمت جاده ی باریک.
"خوب....بهتره بریممم."
لبخند زدم و با صدای بلند گفتم و سعی کردم تظاهر کنم هیچ اتفاقی نیوفتاده.
"بزن بریم"
لیزا داد زد و پرید تو ماشین بی سقفی که سلی اجاره کرده بود واسه اینجا.
سلی لبخند کوچکی زد و نشست و ماشین رو روشن کرد.
من جلو نشستم و لیزا و لیلی عقب.
"خوب....."
سلی آب دهنشو قورت داد'
"بریم"
"اوهههه!"
لیلی گفت وقتی سلی زد به مجسمه ای که پشتمون بود!
"سلی...آرامش داشته باش....هیچی نشد"
لیلی به آرومی به سلی گفت.
"باشه!سعی میکنم"

{دو ساعت بعد}
"اوووووه خدای مننننن......"
لیلی غر زد.
"نمیشه یخورده تندتر بری خواهشا؟؟!"
لیزا با بی حوصلگی از سلی پرسید.
"نههه....هولم نکنید....الان می رسیم."
سلی لبخند الکیه کوچکی زد.
"سلیییی.....الان همه رسیدن....لطفا تندتر برو...."
سعی کردم عصبانیتمو نشون ندم.
"اگه تندتر برم و بیفتیم تو دره چی؟؟؟هان؟؟هری جونت میاد نجاتمون بده؟؟؟"
سلی بلند گفت و اخم کرد و به دنده یک رفتنش ادامه داد.
"وایییی خداااا.....دارم بالا میارم...."
لیلی ادای بالا آوردن رو در آورد.
برگشتم و بهش نگاه کردم. واقعا حالش بده!
"سلی.....بهتره که پیاده شی تا من رانندگی کنم!"
تقریبا بلند گفتم.
"نههههه!صبر کن....بی حوصله!"
"من بی حوصله ام؟؟؟؟من؟؟؟ اگه تو جای ما بودی الان حتتتتما خودتو از این دره انداخته بودی پایین!"
با اخم بهش نگاه کردم.
"یعنی من اینقدر رانندگیم بده؟؟؟؟یا شاید تو مثله همیشه خودشیفتگیت گرفته؟؟؟"
"من خودشیفته نیستم!"
واقعا دلم میخواد زودتر برسیم به ویلا.
"هستی.....فامیلیت به جای زیبا باید خودشیفته می بود اصلا!"
"واااای بسه دیگه!!!"
تا ذهنمو باز کردم خواستم جواب سلیو بدم لیلی داد زد.
"الان میوفتیم تو دره!"
لیزا گفت.
من بدون اینکه چیزی بگم به کنار ماشین که دره بود نگاه کردم.البته دره ی بزرگی نبود ولی واسه سلی کافی بود تا منو بکشه!

Not 4 Ever...Where stories live. Discover now