part 2

104 14 97
                                    


بانی درحالی که اسحله‌ی مشکی رنگش با پره‌های طلایی روی قنداق آن، را محکم توی دستش گرفته و آرام توی ساختمان پنج طبقه که فاقد آسانسور بود از پله‌ها بالا میرفت با صدایی که از پشت سرش آمد سریع برگشت و از بین دندان‌هایش غرید: گبریل خفه شو

گبریل شانه‌ای بالا انداخت و به پله‌ی چوبی‌ای که چند ثانیه پیش با پا گذاشتن روی آن صدایی کرده بود اشاره کرد.

پیدا کردن آدرس این ساختمان نتیجه‌ی تلاشای چند روزه‌ی بانی و گبریل بود، البته دقیق تر این انزو بود که به کمکشون آمده بود و بالاخره توانسته بودند سرنخی از کسی که ده روز بود سر به سرشان میگذاشت پیدا کنند.

بانی و گبریل کنار در طبقه‌ی اول ایستاده بودند بانی با حرکت سرش به گبریل فهماند که در را باز کند و وارد واحد شود ولی در مقابل گبریل هم با سر به او گفت که اول خودش وارد شود بانی انگشت وسطش را به گبریل نشان داد و فاصله‌ی کمی با در گرفت و پای راستش را محکم به در کوبید. با پیچیدن صدای برخورد در به دیوار پشتش توی راه پله، صدای ناآشنایی بلند شد: تیمو تویی؟؟

گبریل و بانی نگاهی بهم کردن و سریع خودشان را داخل واحد انداختند. گبریل با دست آزادش بازوی بانی را گرفته بود و سعی میکرد او را که از لای در بیرون را نگا میکند، کنار بکشد. بانی در تلاش بود پسر مو فرفری‌ای را که حالا درست روی راه پله‌های جلوی در واحد ایستاده بود، ببیند ولی پسر مو فرفری قصد برگشتن نداشت برای همین بانی کمی در را تکان داد تا صدای لولای آن توجه پسر را به خود جلب کند. پسر سریع به طرف صدا برگشت و دستش را پشت کمرش برد تا از بودن اسلحه‌اش مطمئن شود و این بانی بود که مدام با خودش جمله‌ی این غیرممکنه را تکرار میکرد. گبریل که نزدیک شدن پسر را دید بالاخره موفق شد و بانی را به طرف خود کشید و به دیوار بغل در چسبید. پسر دستش روی دستگیره‌ی در ماند وقتی صدای پسر دیگری بلند شد: هری کجا موندی؟؟ کی بود؟؟

هری اسلحه را پشت شلوارش فرو برد و در را بهم کوبید و تقریبا داد زد: هیشکی، فکر کنم باد بوده، چقدر بت گفتم بیخیال این ساختمون و درای قدیمیش بشو!

و بعد صدای پاهایش روی پله‌ها باعث شد گبریل نفس عمیقی بکشد و به بانی توپید: آخرش این کله خرابیات کار دستمون میده.

بانی که توی افکار خودش غرق شده بود به خودش آمد و گفت: چی؟! چی گفتی؟!!

گبریل با بی حوصلگی جواب داد: هیچی! بریم این کصکشو نفله کنیم حوصلمو داره سر میبره دیگه.

بانی اخمی کرد و اسلحه‌اش را پشت کمرش گذاشت و با قاطعیت گفت نه و بدون دادن مهلتی به گبریل از پله ها پایین اومد و از ساختمان خارج شد. گبریل سریع خودش را به بانی رساند و با تعجب گفت: دیوونه شدی؟؟ فرنک این دفه زندت نمیذاره دوباره داری سرپیچی میکنی از دستورش!

بانی بدون اینکه به طرف گبریل برگردد دوباره کلمه‌ی نه را تکرار کرد و محکم تر به طرف موتورسیکلتش قدم برداشت

گبریل که کنترلش را از دست داده بود داد زد: چیه؟؟ معشوقته؟؟ تو میخوای خودتو بندازی تو اتیش برا من مهم نیس، من اینوسط حاضر نیستم باهات بسوزم

نفهمید چطور ولی دستش بالا آمد و فرودش توی صورت گبریل بود چشمانش را بست و درحالی که سعی میکرد بغضش را قورت دهد گفت: تو دو ساله که پات به گروه ما باز شده و هیچی نمیدونی، اگه اون پسرو بکشی مطمئن باش فرنک زنده زنده میسوزونتت حالا انتخاب خودته!

و بعد صدای موتور سیکلتش بود که توی کوچه پیچید و گبریل را تنها گذاشت.

Hell Of Trust (جهنم اعتماد)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora