chapter 3

1.4K 103 51
                                    


شیر دادن به اون فسقلی سخت ترین کار تو این 9 ماه بود :|
وقتی بهش شیر دادم اون اروم تو بغلم خوابش برد
کم کم داره قلقش دستم میاد
جیکو گذاشتم تو تخته کوچیکی که بغل دستم بود و ازش عکس گرفتمو فرستادم واسه لیامو واسش نوشتم
*بچتو نگاه کن .... اسمش جیکوبه *

امیدوارم این باعث بشه که اون بخواد بچشو ببینه
خب فک کنم جواب داد چون لیام در حالی که داشت با اخم به من نگاه میکرد جلویه در ظاهر شد

" من واسه تو اینجام ... نه جیکوب "
لااغل خوبه که اسمه بچشو یاد گرفت
ماریا بیخیال شو اون بچه نمیخواد
به خودم گفتمو به لیام نگاه کردم
اون بالا سره جیک وایساده بودو داشت با دقت بهش نگاه میکرد

دستشو برد سمتشو سرشو ناز کرد و گفت
" اون خوشگله"
لبخند زدمو گفتم
" چشاش خوشگلتره .... ترکیبی از چشمه منو تو ... واقعن عالیه "

" خب ... فکر کنم بتونی جیکوبو در ... "
" جیک "
وسطه حرفش پریدمو ادامه دادم
" ما تو خونه صداش میکنیم جیک یا جیکی "

اون سرشو تکون دادو گفت
" فکر کنم بتونی جیکو درست بزرگش کنی"
"اوه اره شاید ولی در صورتی که نفهمه یه بچه ناخواسته بوده و نخواد از تو انتقام بگیره و وقتی بزرگ شد یه سازمانه ضد پسر درست نکنه "

من گفتمو یه لبخنده مصنوعیه گنده زدم
لیام با دهنه باز و چشایه گرد شده به من زل زد
و گفت
" امم ... اره خب ولی من مطمعنم تو بهش نمیگی "

"مطمعن نباش لیام "
لیام با اخم بهم نگاه کرد و زل زد به جیکی
چشامو چرخوندمو به لیام گفتم
" بهتره بری ... مگر این که تصمیم داشته باشی باهامون بمونی "

لیام عصبانی بودو میتونستی اینو از نفس کشیدنش و پیشونیش که کم کم داشت قرمز میشد بفهمی
اخر سر با تنفر به جیک نگاه کردو گفت
" لعنت بهش ... باشه من با این لعنتی کنار میام"

دندونامو رو هم فشار دادمو گفتم
" اسمشه جیکه "
لیام با بی تفاوتی سرشو تکون دادو زل زد به جیک
" اگه میخوای به این رفتاره عنت ادامه بدی گورتو گم کن .... تا ابد "
من بهش پریدمو اون چشاش گشاد شد

دستشو به نشونه تسلیم شدن اورد بالا و گفت
" باشه ماریا ... رفتارمو درست میکنم "
چشامو چرخوندمو به جیک نگاه کردم
اخه چه طور دلش میاد از این موجوده کوچولو بدش بیاد؟؟؟

*****

" یکم اینور تر ... نه لیام ... اونور نه ... اینور"
من گفتمو با سرم به دیوار اشاره کردم
لیام یه لبخنده عصبی زدو تخته جیکو برد سمته دیوار
" بسه "
به محضه این که اینو گفتم لیام نفسشو داد بیرون و اومد بغله من وایساد و گفت
" بالاخره تموم شد "
" چی تموم شد؟"

" چیدنه وسایله جیک تو اتاقش و برداشتن چیزایه خطرناک از تو خونه و دور انداختن چند بسته ویدی که تو کابینت بود "
اخم کردمو گفتم
" تو اونارم انداختی دور؟؟"
" پس چی؟؟؟"

different wordsWhere stories live. Discover now