chapter 4

1.1K 98 37
                                    


"خفه شو "
بلند جیغ زدمو گریه ی جیک شدت گرفت
" مامی "
اون با بغض گفتو دستاشو گرفت بالا که بغلش کنم
امروز روزیه که لیام میخواد بیاد منو ببینه و نمیذارم جیک خرابش کنه

الان یک سال و نیمه که اینجوری داره پیش میره
لیام هفته ای یه بار میاد پیشه منو ما با هم کلی خوش میگذرونیم و وایسید اضافه کنم که لیام خرجه جیکو میده
اون اولا جیک زیاد عقلش نمیرسید واسه همین چیزی نمیگفت و زیاد بهونه نمیگرفت
ولی این اواخر دلم میخواد پرتش کنم تو خیابون تا بشه بچه سره راهی

اه کشیدمو جیکو بغل کردم اون سرشو فشار داد رو شونم و گریش شدت گرفت
دستمو کشیدم رو سرشو دره گوشش زمزمه کردم
" جیکی ... مامان دوست نداره گریتو ببینه"
"واسه همین سرمو قایم کردم"
اون با صدایه بچه گونش گفتو من لبخند زدم
" سرتو بیار بالا و گریه نکن "

جیک دماغشو کشید بالا و کاریو که گفتم انجام داد
" من میخوام برم بابارو ببینم ... قول میدم زود بیام ... مثه هر دفعه "
لبش به سمته پایین خم شد و با خواهش به چشمام زل زد
" من مطمعنم پیشه بابابزرگ بهت خوش میگذره"
" منم میخوام ... بابایی رو ببینم"

وات دفاک؟؟
تا حالا همچین حرفی نزده بود
مطمعنم که این حرف مدت هاست که تو دلشه اما جرعت نمیکنه بگه
چشام گرد شده بودو نمیدونستم چی بگم
لبمو خیس کردمو گفتم
" بابایی هم میخواد تورو ببینه ولی ... ولی .... اممم ... ولی اگه بیاد تورو ببینه فرانکشتاین میاد بابا رو میکشه"

اون چشاش پر از ترس شدو دوباره سرشو فرو کرد تو گردنم
خب ... فیلم ترسناک دیدنه جیک به یه دردی خورد
" من نمیخوام بابایی بمیره ... من اونو دوست دارم"

لبمو گاز گرفتمو با اخم بهش نگاه کردم
اون چه طور میتونه لیامو دوست داشته باشه؟؟
اون حتی لیامو ندیده
البته به جز اون موقع که یه هفتش بود
که مطمعنم یادش نیست
هیچی نگفتمو زنگه درو زدم
بیسکوییتشو دادم بهش و گفتم

" من تا شب برمیگردم جیکی ... بهت قول میدم"
اون سرشو اروم تکون داد و همون موقع در باز شد
" جیکوب "
بابام با ذوق گفتو من چشم غره رفتم
" جیک بابا ... اسمش جیکه "
" هرچی"

بابام جیکی رو ازم گرفت و رو بروم وایساد
سریع لبه جیکی رو بوسیدمو لبخند زدم
جیک یه لبخنه کوچیک زدو دستشو واسم تکون داد
" خدافظ عشقم "
من بهش گفتم و اون لبخندش گنده تر شد
" خدافظ مامیییی"

سریع سواره ماشین شدم و رفتم خونه ی لیام
خودمو تو اینه ی کوچیکه ماشین نگاه کردم و از ماشین پیاده شدم
لباسمو درست کردمو رفتم سمته دره خونش با بهتر بگم ... قصرش :|

اون تو این مدته کوتاه تونست کلی پول به جیب بزنه
عوضیه جذابه لعنتی
زنگه درو زدمو منتظر کلویی شدم که بیاد درو باز کنه
اون یه هرزست و همیشه وقتی میاد خونه تمیز کنه لباسایی میپوشه که فقط 10 درصده بدنشو میپوشونه

different wordsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang