داستان از نگاه ریتا:
ولی این دفعه نه...
میخواستم تیغ توی موهامو وردارم ....
آلیس:هی؟
شت شت شت
من:بله
آلیس:موهات
من:بیا بگیرش ...
رفتم دست و صورتمو شستمو تو تختم دراز کشیدم ......من دیوونه نیستم نه .....اونا اینه بهم میگن ..... من خستم از زندگی ......نمیخوام باشم..... ولی اونا این حس منو به دیوونگی تشبیه میکنن😏داستان از نگاه زین:
اوه خدای من .....اونجا فقط افتضاح بود
نمیدونم آلیس چجوری اونجاس اونا همه روانی بودن .....
آلیس:هی زین😊
زین:هی آلیس😀
آلیس:بریم مریضارو ببینیم؟
من:فک نکنم دلم بخواد
آلیس:اما این کار تو بهشون دلگرمی میده حداقل دیوونه باشیو زین مالیک معروفو ببینی😎
هری:بیخیال زک بیا بریم
زین:باشه بابا اه
بین مریضا راه میرفتم .....حالم بد شده بود....یه احساس دلسوزی .....نمیدونم فقط کاش اونام میتونستن آزاد باشن....
یکیشون هر پنج ثانیه یه بار حافظه اشو از دست میداد ....
یکی با حرص یه خرس تدی رو میجویید
یکی رو کلا بسته بودن به تخت ......
همینجور بعدیو و بعدی .....دیگه حالم داشت بد میشد
آلیسم همونجور داشت اسم و بیماریشونو میگفت و مشخصاتشون ....
آلیس:ریتا ورنونز ....اوووم بیماری عجیبی نداره فقط بعضی وفتا جیغ میزنه و به خودش آسیب میرسونه
به دختره نگاه کردم
نه تیک میزد
نه کار عجیبی میکرد فقط دراز کشیده بود و به دیوار زل زده بود و اشک میریخت
(چشمای آبیش خیس بودن و من یاد گریه های نایل مینداخت)
مثل این که رو دیوار یه پروجکتور از یه فیلم غمگین باشه ......................
چطور بود؟:)