داستان از نگاه زین:
دنیا دور سرم میچرخید .
ه قطره اشک از چشمم جاری شد....
یعنی چی؟..
این چطور ممکنه؟؟...
قطره های اشک از چشمام میومدن پایین و من به یه دختره بیست و یک ساله ایی نگاه میکردم که هیچ چیز نبود فقط اشک بود و جای زخم .....
دختری که یه روزی مادر بود....
میتونست باشه ...
مادر یه دختر خوشگل......
زانوهام شل شدو افتادم کنار ریتا که رو زمین هق هق میکرد و سرش رو به زمین بود .....
رفتم جلو ....با تمام وجود و قدرتم تو بغلم گرفتمش و سرشو گذاشتم رو سینه ام...هق هق اش قطع شدو میتونم بگم تعجب کرده ولی من محکمتر گرفتمش ...
دوباره گریه کرد و من به مبل تکیه دادم و اون هنوز تو بغلم بود...داستان از نگاه ریتا:
دنیا داشت میجنگید....غصه های من با گرمای آغوش زین.....اون بهترین لحظه بعداز این همه سال بود....احساس زندگی و مرگ هر دو تو من بودن ....من ...من گریه کردم و نفهمیدم که تو آغوش اون خوابم بردصبح روز بعد من تو تخت بودم و آفتاب تو صورتم بود....گرمم بود و دو تا دست قوی دورم بود....من تو آغوش زین بودم....به زین نگاه کردم ...
چشمای کاراملیش بسته بودنو دهنش یه ذره باز بود و موهاشم به هم ریخته
ناخودآگاه دستمو بردم تو ماهشو بهمشون ریختم
یهو چشماش باز شدنو من پریدم...
اوه لعنتی صورتم داغ کرده بود
زین:صب بخیر....گوجه
و یه نیشخند رو مخ زد
گوجه؟😑😑
من:گ..گوجه؟
زین:باهاش مو نمیزنی خیلی سرخ شدی
من:اوه
تنها حرفی که میتونستم بگم
زین:چیکار داشتی میکردی؟
من:اوه من؟...هی..چی
زین:منم خودم موهامو دوست دارم
چشام شد قد دو تا هندونه و اون زد زیر خنده
منم خندم گرفت ....کی میتونه اینقدر از خودراضی باشه؟
یهو ساکت شدم زینم همینطور....
من دارم میخندم؟