داستان از نگاه زین:
ای لعنتی دستم.....یهو دیدم یه جیغ بلند کشید و نشست رو زمین هق هق گریه کرد.......
آلیس:اوه وایسا زین نرو طرفش خطرناکه وایسا بگم یه مردی چیزی بیاد بهش آرام بخش بزنه
من:خفه شو آلیس اون حیوون نیس لطفا گمشو
آلیس:هی تو.....
زین:اگه بر خلاف میلم عمل کنی بد میبینی
آلیس:اتفاقی برات افتاد به ما ربطی نداره
زین:نمیوفته
کنارش زانو زدم اون هق هق میکرد و خودشو جمع میکرد تا باهاش کاری نداشته باشم
من:هی
هق هقش قطع شد و به من زل زد .....اون چشمای آبیش از گریه سرخ شده بود
من:من زین هستم
و دستمو بردم جلو در کمال ناباوری دستشو اورد جلو ولی با لرزش و احتیاط
من:اووووم .... تو خیلی خوشگلی....
چشماش گرد شد دوباره میخواست گریه کنه....دوباره یاده چیزی افتاده بود....ولی خودشو نگه داشت ....
من:باهام حرف نمیزنی؟؟
اون سرشو به معنی نه تکون داد
من:خب میتونیم دوست باشیم؟؟
و یه لبخند دخترکش بهش زدم(😂)
سرشو به معنی آره تکون داد ......
نگاهش افتاد به تیغ .....چشاشو بست
اون داغونه انگار یه تریلی از روش رد شده
پاشدم و کمکش کردم پاشه و بردمش سمت پارک تیمارستان یه جای سبز و قشنگ مثله باغ ....
من:اووم اسمت چیه!؟
معلومه که میدونم دارم مثه یه بچه مهدکودکی رفتار میکنم
به جلو خیره شدم ....کی باهام حرف میزنی .....اصلا چرا حرف نمیزنی؟؟
یه آقایی اومد گفت باید برگرده داخل
من:اممم میخوای بازم بیام اینجا؟
ریتا سر تکون داد یعنی آره ....و رفت