داستان از نگاه زین:
یه یکشنبه دیگه و من میرم دیدن ریتا.....هر هفته دلم واسه چشمای آبی خیسش تنگ میشه....اون حتی با من حرفم نزده ........ولی حداقل چیزی که خوشحالم میکنه اینه که گردنبندمو در نمیاره......و.. لبخند میزنه.....دستاش کبوده اون
وحشیا هر دقیقه بهش آرامبخش میزنن
سوار ماشین شدم....به یاد صورت ناراحتش افتادم....من باید یه کاری براش بکنم باید .... باید درستش کنم.... و میکنم
گوشیمو در آوردم
لیام:هی زین😐
زین:هی لی😎
لیام:بیشعور یه زنگ نمیزنی؟😐😑
زین:بیخیال
لیام:هوووف بگو
زین:وقتی یه روانی اوممم خب یه بیمار تیمارستان درمان بشه میارنش بیرون؟
لیام:تو رو که قطعا نمیارن😐😂
زین:بامزه جوابمو بده
لیام:معلومه😑ارع
زین:مرسی دادا خدافس
بوق بوق بوق
رسیدم دم در و به نگهبان گفتم بره ریتا رو بیاره
ریتا اومد و من بهش سلام کردم اونم با لبخند جوابمو داد
زین:اوووم ریتا!؟می..خوای....یعنی دوس داری از اینجا بیای بی..رون؟😶
چشاش گرد شد....از چشمش اشک اومد ولی از هیجان....حتی هنوزم حرف نمیزنی؟؟
سرشو ده بار پشت سر هم تکون داد ......هوووف آخیش
زین:پس کاری که میگمو انجام بده شاید برات سخت باشه😑
سرشو تکون داد
زین:ببین تو باید جوری رفتار کنی که درمان شدی خوب غذا بخور و خوب بخواب میدونم سخته ولی جیغ نزن و گریه نکن ....بعد میای بیرون
فکر کرد بعد دستش به معنی آینده تکون داد....خب ...این یعنی بعدش چی؟؟
مگه پانتومیمه
زین:حرف بزن
ریتا سرشو به معنی نه تکون داد هوووف باشه بابا حرف نزن
زین:بعدش چی میشه؟؟خب تو جایی نداری؟
پوزخند زد....خب معلومه نداره
زین:بیا خونه من....
ریتا خواست بگه نه ..
زین:نه نداریم خدافس
ریتا پوکر نگام میکرد الان پا میشه میره زین روانی دستوره میدی آخه؟؟
به جاش یه لبخند قشنگ زد ....و پرید بغلم ....نظر بدید پدرم در اومد اه 😡😡😡