داستان از نگاه ریتا:
آره همینه ایول ......
جسی من دارم میام ....دارم میام پیشت ......مارک ....شما دوتا از من دور نیستید من میام.....
من ریتا ورنونز بیست و دو ساله ام......و همینجا میرم .....
چشامو بستم تیغو بالا گرفتم
تقققققداستان از نگاه زین :
من:لعنتی آلیس چی شده چرا گریه میکنی؟؟
آلیس:ر...ریتا در و قفل کرد میخواد خود کشی کنه....
و من موندم و یه شوک عجیب
یعنی چی؟مگه الکیه؟
رفتم عقب و با شدت کوبیدم به در ....
در باز شد
چشماشو بسته بود اشک میریخت داشت تیغو میاورد پایین ....
تیغو با شدت از دستش گرفتم
عاااخ دستم برید .....لعنتیداستان از نگاه ریتا:
دستمو آوردم پایین یکی تیغو از دستم در آورد چشامو باز کردم .....میخواستم بکشمش خیلی عصبانی بودم......ولی.....دستش....وای...دستش زخمه....بریده ....
نهههه نهههه جییغ وحشتناکی کشیدمو خودمو پرت کردم رو زمین ....فلش بک:
ماارک:هی ریتاااا صب بخیر
ریتا:صب بخیر عزیزم
مارک:تو فقط هیجده سالته اونوقت داری مثل زن و شوهرای چهل ساله میحرفی؟😂😂
ریتا:😒😒
مارک:داری میوه خورد میکنی!؟😀
ریتا:آره
مارک:اما تو الان باید استراحت کنی الان شرایط خوبی نیس برات😎😎
ریتا:هاهاها چه بامزه.....برو بشین
مارک :نه چاقو رو بده به من
ریتا:عمرا
سر چاقو دعواشون شد که مارک چاقو رو کشید و شصتش زخم شد ......
_______________________________________________________________
اون بالا عکس مارکه لطفا نظرررر