Chapter 4

154 12 0
                                    

د.ا.ن شيلين:
صداى الارمم شروع كرد اذيت كردن.دستمو بردم سمتش و با تمام قدرتى كه داشتم محكم كوبيدم روش.به بدنم كش و قوس دادم و خميازه كشيدم.به اتاق كوچيك جديدم كه با رنگ ياسى دكور شده بود نگاه كردم.من واقعا عاشق اين اتاقم.بلند شدم و ملافه ى طرح گل رو زدم كنار.اروم به سمت ميز ارايشم رفتم و به عكسم تو بچگيم نگاه كردم.اون بهترين لحظه اى بود كه داشتم. وقتى با مامانم رفته بوديم london eye براى تولدم. و بعدش اون برام يه بسته ى گنده شكلات خريد.توى اون عكس من توى بغل مامانم بودم و داشتم با تمام وجود ميخنديدم.موهام رو شونه كردم و بالا گوجه كردم و يه تيشرت زرشكى با شلوار مشكى پوشيدم و كفشاى كتونيم رو پام كردم.يكم رژ زدم و كيفم رو برداشتم با موبايل و نقشه.از توى اتاق كوچيكم اومدم بيرون و به سمت اشپزخونه رفتم.رنگ اشپز خونم تم زرد داشت و جاى جمع و جورى بود.دقيقا طورى كه ميخواستم.سريع يه ليوان قهوه درست كردم.ساعت ٨:٣٠ بود و من بايد تا ٩ ميرسيدم به كافى شاپى كه براى كار اونجا درخواست داده بودم.از خونه رفتم بيرون و وارد خيابون شدم.هواى گرم و دلنشين اونجا به صورتم خورد و حالمو بهتر كرد.همينطور قهوم رو ميخوردم و پياده روى ميكردم و طبق ادرس جلو ميرفتم.سعى كردم تيپم ساده باشه و نشون دهنده ى شخصيتم.توى خيابون ها راه ميرفتم و حواسم رو به پياده رو ميدادم.ال اى جاى خوبيه فعلا.و همينطور جاى خوشگليه.ديشب تا رسيدم روى تخت افتادم و خوابيدم.البته يكم هم به خونه رسيدم. به كافى شاپ رسيدم.از بيرون خيلى خوشگل بود.مردم توى فضاى بيرون نشسته بودن و با هم حرف ميزدن و بعضى موقع ها يك قلپ از قهوشون سر ميكشيدن.وارد كافى شاپ شدم و صداى زنگ بالاى سرم در اومد. به سمت گيشه رفتم كه يه زن نسبتا سالخورده اونجا وايساده بود و داشت سريع توى كامپيوتر تايپ ميكرد.
-ام...سلام!
-اوه سلام!سفارشتون رو بفرمايين.
و بهم يه لبخند گرم زد.از روى يونيفرمش فهميدم اسمش مارياست.(به عكس بالا مراجعه كنين)لبامو خيس كردم و گفتم:
-ماريا من شيلين هستم!
-اوه همونى كه با هم انلاين صحبت كرديم...
-براى كار توى اينجا!
قبل از اينكه بتونم كارى كنم بغلم كرد و گفت:
-اوه به امريكا خوش اومدى!
و بهم لبخند زد.
-بدو بيا اينجا تا شرايط كار رو برات توضيح بدم.
رفتم پشت پيشخون و به سمتش رفتم.
-خب يكى از قانوناى اينجا اينه كه تا جايى كه ميتونى با همكارات خوب ميمونى اين رمزه اين كافى شاپه براى همين انقدر تعدادمون كمه.ولى از داشتن رابطه ى عاشقونه خوددارى كن.
خنديدم!من و رابطه عاشقانه؟؟غير ممكن به نظر ميرسه
-از اين بابت مطمئن باشين.
-تا جايى كه ميتونى تميز كار ميكنى و ناخونك به غذا نميزنى.فعلا يه روز در ميون مياى تا ببينم چقدر نيازت داريم.و اينكه ما به جاى خامه و شكلات از ميوه و شيره استفاده ميكنيم سر همين كافى شاپمون معروفه.قهوه ها بايد دم بكشن و كاملا بوى قهوه همه جا رو برداره.
همينطور كه داشتيم توى پشت كافى شاپ ميگشتيم يه دفعه ديدم يه پسر مو طلايى سرشو كرده تو يه ظرف و داره ميخوره.همينطور نگاش كردم.اميدوارم ماريا نكشتش چون هرچى كه داره ميخوره خيلى زياده و الان داره خيلى كم ميشه.
ماريا:نااااااييييلللل!!!!
يه دفعه سرشو اورد بالا و كلش محكم خورد به ماهيتابه هاى بالاى سرش و اخ گفت و پشت كلشو ماليد.تا جايى كه ميتونستم سعى كردم نخندم.
م-برگرد ببينم چه كوفتى داشتى ميلنبوندى!
اروم و با خجالت برگشت و دور دهنش زرشكى بود همينطور لباش.سرشو اورد بالا و به ماريا با چشماى ابيش نگاه كرد.تا جايى كه ميتونستم جلوى خندم رو گرفتم ولى اون خيلى بامزه شدم بود كه يهو زدم زير خنده.روى زانوهام خم شده بودم و دلم رو گرفته بودم.
يه دفعه ماريا هم خنديد و روشو كرد به پسر بور جلوم و گفت:
-دفعه ى ديگه برى سر شاتوتا ميكشمت!
اون سرشو اورد بالا و يه لبخند زد و دندوناى قرمزش معلوم شد.
-بيا بقيه ى جارو بهت نشون بدم شِى.
اون پسر بامزه بهم چشمك زد و نگام كرد.بهش لبخند زدمو با ماريا همراه شدم.همينطور كه وارد اشپرخونه شديم.متوجه صداى اواز خوندن يكى شدم:
-so one last time i need to be the one who takes you home
يه دختر با چشماى ابى و موهاى قهوه اى داشت ميخوند و از پشت يه پسر رو بغل كرده بود كه داشت اشپزى ميكرد و اونورشون يه پسر ديگه وايساده بود و داشت كيك درست ميكرد.يه دختر بلوند هم روى كابينت نشسته بود و با موبايلش ور ميرفت.
ماريا:اين چه وضعه اشپزخونس؟شارلوت هريو ول كن! شب به اندازه ى كافى وقت دارين!برو سر كارت. هرى كرم داريا به خدا اگه غذا بسوزه من ميدونم و تو!لويى دير شد سفارش تندتر هم بزن!اسكايلر! بلند شو ميوه خورد كن به جاى اينكه سرت تو گوشيت باشه!اين چه وضعشه؟
با حرفاى ماريا با لويى اشنا شدم.پسر كيك پز كه الان داشت ميخنديد و چشما و موهاى قهوه اى اى داشت كه توى صورتش بودن.همينطور با هرى كه چشماى سبزى داشت و سرش رو جدى توى كارش كرده بود و صورتش اخم ظريفى رو تشكيل داده بود.همينطور شارلوت كه داشت به ساعت نگاه كيمرد و به يه چيزى فكر ميكرد.و در اخر اسكايلر.اون دخترى كه اون بالا نشسته بود.از روى كابينت اومد پايين و گفت:
-مامان ميشه انقد داد نزنى؟
م-اگر انقد اعصابمو خورد نكنين!
و با عصبانيت از اشپز خونه رفت بيرون و همه زدن زير خنده و اسكايلر چشماشو چرخوند.
اسكايلر-نگران نباش عادت ميكنى!
شارلوت-جديدى؟
-اره!
هرى-بچه ها غذا!
شارلوت-هز تو يه ديوونه ى اشپزى اى!
هرى به طرز مسخره اى تعظيم كرد و به سمت نيكى اومد و از پشت بغلش كرد و بردش بالا كه نيكى جيغ زد:
-هريييييييى!
اسكايلر-شب تو تخت برا اين چندش بازياتون وقت هست!
چشماش رو چرخوند.اون واقعا خوشگل و جذابه. چشماى يخيش ديوونه كنندس.و اون سايه اى كه دورش زده چشماش رو روشنتر نشون ميده.
-اسمت چيه؟
-ام...شيلين.ميتونين شى صدام كنين.
شارلوت:اوخى چقد خجالتى اى!
زير لب خنديدم و موهامو زدم پشت گوشم.
-خب الان بايد چيكار كنم؟
-الان برو چك كن ببين كسى اومده ازش سفارش بگيرى؟
-باشه.
-اوه و يه چيز ديگه..
اسكايلر گفت و به سمتش برگشتم.
-به امريكا خوش اومدى.
بهش لبخند زدم و از در رفتم بيرون.

Over again (L.P)Where stories live. Discover now