Chapter 3

169 12 2
                                    

د.ا.ن شيلين:
با ضربه هاى متوالى كه به شونم خورد بيدار شدم و بدنمو كش و قوس دادم و چشامو باز كردم و با ليام متوجه شدم.
-سلام ليام.
-چه عجب!نيم ساعته دارم به شونت ميزنم تا بيدار شى!
-پس فهميدى كه من خوابم خيلى سنگينه!
-ارخ واقعا!
-حالا چى شده؟
-غذا اوردن!
غذا رو از ليام گرفتم و شروع كردم خوردن.مثل چى گشنم بود!بعد از تموم شدن غذام دور دهنمو پاك كردم و ميزجلومو بستم.همينطور كه به دور و بر نگاه ميكردم چشمم به بيرون پنجره افتاد كه منظره ى بى نظيرى بود.اون واقعا عالى بود.اسمون با رنگاى بنفش و ابى و قرمز تزيين شده بود و ابرا زمين سفيدى رو تشكيل داده بودن.من واقعا نميدونستم پرواز كردن انقد هيجان انگيزه!احساس ميكردم زيباترين منظره ايه كه من تاحالا ديدم.شايدم چون تنها منظره هايى كه من ديدم سختى بوده.ديوار هاى تزيين شده با شعار و خونه هاى دوبلكس ساده و مدرسه اجرى و بارون هاى دائمى لندن كه از پشت شيشه ى طبقه ى دوم معلومه.صداى يكى منو از افكارم بيرون اورد:
-ديدى بهت گفتم هيجان انگيزه؟
متوجه شدم كه چسبيدم به شيشه ى هواپيما (😬😐). ارىم از شيشه فاصله گرفتم و گفتم:
-اره جالبه!!!
بهم يه لبخند زد و لپاش اومدن بالا.سرمو انداختم پايين و سعى كردم خودمو به يه كارى مشغول كنم.يكم زيادى عجيبه كه منو فقط چند ساعته ديده و به جشن نامزديش دعوتم كرده!
ل-چرا اينطورى نگاه ميكنى؟
-ميگم يكم زيادى عجيب نيس كه تو فقط منو چند ساعته ديدى و الان به جشن نامزديت دعوت كردى؟
-اوه حق با توئه!ميدونم اين خيلى عجيبه ولى همينطور كه من تنها دوست توئم(چقد خودشو تحويل ميگيره!) تو هم تنها دوست منى و...من ترجيح ميدم حداقل يه نفر اشنا تو عروسيم باشه.
-اوه از اون نظر...ولى بازم عجيبه!
-ميدونم!من هيچى اداب معاشرت حاليم نميشه.
-راستى!اگه تو ميگى هر دفعه كه ميرى بيرون كت شلوار ميپوشى چرا الان تنت...
((كمربند هاى ايمنى خود را بسته و منتظر فرود هواپيما باشيد.دماى هوا ٢٨ درجه ميباشد.))
ل-خودت ميفهمى...
ژاكت بافتنيم رو دراوردم و انداختم تو كيفم.ابميوه اى كه تو پك غذا بود رو برداشتم و شروع كردم سر كشيدن كه يه دفعه متوجه شدم هواپيما داره مياد پايين.اب پرتقال پريد تو گلوم و شروع كردم سرفه كردن.دوباره محكم دسته ى صندلى رو چسبيدم و چشامو بستم.اين وحشتناك ترين حسيه كه ميتونه بهم دست بده.صداى ليام اومد:
-هى انقد ترس نداره!فقط بهش فكر نكن!
چطور ميتونم بهش فكر نكنم وقتى داره اتفاق ميفته!!يه نفس عميق كشيدم و دستامو شل تر كردم.كم كم چشمامو وا كردم و رومو كردم اونور و به ليام يه لبخند زدم كه همون لحظه هواپيما فرود اومد.
-شت...
و ليام زد زير خنده.اروم كمربندمو بازكردم و از جلوى ليام رد شدم تا ساكمو بيارم پايين.ليام اومد سمتم تا كمكم كنه.
-خودم ميتونم.
قدرتم رو جمع كردم و پريدم و كيفمو اوردم پايين و به ليام يه لبخند پر افتخار زدم.
-مياى بريم يا نه؟
ليام سرشو تكون داد و با هم به سمت خروجى هواپيما رفتيم.خيلى ذوق زدم كه ال اى رو ببينم.احساس ميكنم بايد جاى خيلى جالبى باشه.و البته مثل يه نقطه ى شروع.هواى گرم ال اى به صورتم خورد و موهام رو از جلوى صورتم كنار برد.خورشيد مستقيم ميتابيد و اسمون رو نارنجى ميكرد.اروم از روى پله هاى فلزى پايين ميرفتم و اينور اونور رو نگاه ميكردم.با ليام وارد اتوبوس شديم و به سمت فرودگاه رفتيم.قيافه ى ليام رو نگاه كردم.دستم رو خيلى دوستانه روى شونش گذاشتم:
-هى اشكال نداره...
بهم يه لبخند زد و گفت:
-ممنون بابت دلگرميت.
از اتوبوس پياده شديم و وارد فرودگاه شديم.فرودگاه خوشگلى بود و همه چيز سره جاى خودش.كيفم رو روى شونم محكمتر كردم و به دور و اطراف نگاه كردم.به سمت سالن رفتيم تا كيف هامون رو تحويل بگيريم.ليام دويد سمت كيفش و اون رو برداشت و همون موقع با چمدون رفت تو دستشويى.اون حالش خوبه؟؟خدا كنه هرچى زودتر اين مراسم مزخرف نامزدى تموم شه و بره پى كارش چون ليام خيلى عجيبه و من از سر و كله زدن با ادماى عجيب خوشم نمياد.چمدون قرمزم كه مال مامانم بود رو برداشتم و دستشو باز كردم.نميدونم بايد براى ليام وايسم يا نه... از يه طرف هم زشته بدون خداحافظى برم!يه پوف كشيدم و منتظر موندم تا بياد كه در دستشويى باز شد و يه مرد با كت و شلوار مشكى رسمى اومد بيرون.موهاشو ژل زده بود و يه چمدون دستش بود.باورم نميشه!اون ليامه! همونى كه با شلوارك بود تا چند دقيقه پيش!ميگم عجيبه! ل-حالا فهميدى؟
-يعنى تو...
-اره..داخل يه شكل ديگه خارج هم يه شكل ديگه...
مات و مبهوت نگاش ميكردم.طورى كه اون كروات خيلى تميز بسته شده بود و حتى يك تار از موهاش هم تو صورتش نبود.
ل-قصد دارى همينجا وايسى؟
-نه به هيچ وجه!
سرمو تكون دادم و با ليام به سمت در خروجى رفتيم.
ل-شمارتو دارم!برات ادرسو ميفرستم.
-باشه..
ليام دستشو برام تكون داد و به سمت يه ليموزين رفت. يه مرد ديگه پياده شد و چمدونشو گرفت.ليام هم يه ابروشو بالا انداخت و سوار شد.شونه هام رو تكون دادم تا از تو شوك دربيام.ولى چقدر اين ماشين شبيه سوسيسه!! تاحالا از نزديك نديده بودم!به سمت تاكسى رفتم.
-اقا سلام تا خيابون سانشاين چند ميگيرى؟
-١٨ دلار!
-هووو ١٥ بيشتر نميدم پر رو نشو!!!

Over again (L.P)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora