د.ا.ن شيلين:
موهاى بلندم رو بالاى سرم بستم و لباس استين بلندمو صاف كردم.كولمو انداختم و با چمدونم رفتم پايين.به سمت استارباكس رفتم و يه ليوان قهوه تلخ گرفتم با دونات شكلاتى.سوار ارژانس شدم و به طرف فرودگاه رفتم.خب من زياد دوستى ندارم.تنها هميشه نتيجه ى بهترى داده.الان هم دارم ميرم لس انجلس دنبال يه شروع جديد.لندن براى زندگى مخصوصا براى من كه يه دختر معموليم و دنبال پولم خيلى سخته.وقتى ٣سالم بود پدرم فوت كرد و من و مامانم با هم بوديم تا وقتى كه ١٦ سالم شد و پول براى رفتن به دبيرستان نداشتم در متيجه رفتم دنبال كار ولى همونطور كه گفتم لندن جاى پول دراوردن نيست و منم امكان ندزره بخاطر پول بدنمو به نمايش بزارم.كلى با مادرم صحبت كردم تا راضى شد ١٨ سالگيم برم به شهرى كه بتونم پول دربيارم.من از ١٦ سالگيم تا الان دارم سعى ميكنم پول جمع كنم تا مهاجرت كنم.مادرم ميتونه با حقوق بازنشستگيش از پس خودش بر بياد ولى من نه.به فرودگاه رسيدم و رفتم تو سالن ترانزيت و روى يكى از اون صندلى ها نشستم.خودمو كش و قوس دادم و شروع كردم قهومو اروم خوردن.كار كردن توى كافى شاپ ها و رستوران ها يا حتى مغازه دارى و فروشنده بودن هم نميتونست كمكم كنه چون بايد قسط خونه،پول تاكسى، غذا،لباس،برق،اب و ...رو ميدادم.ما هيچ وقت اينطورى نبوديم.همه ى اينا زير سر پدرم بود كه ما رو با طلب كاراش تنها گذاشت و اونا همه ى دارايى ها رو از ما گرفتن ولى هيچ وقت حرف مادرم يادم نميره. هيچوقت غرور و شخصيتت رو نشكن چون تنها چيزيه كه ارزشت رو نشون ميده.شايد من و مادرم پولدار نبوديم ولى همه برامون احترام قائل بودن و سر همين هيچوقت احساس بدبختى نكردم.الان هم نميكنم كه هيچ به خودم افتخار هم ميكنم كه تونستم تو ال اى يه خونه بخرم.همينطور كه نشسته بودم يه پسر با موهاى قهوه اى و چشماى قهوه اى اومد سمتم.چشمامى از روش برگردوندم و طورى رفتار كردم انگار درگير قهومم.
-سلام.
سرمو اوردم بالا و بهش نگاه كردم.اون گوگوليه.ميخوام لپشو بگيرم و بكشم.با اون تاپ مشكى و شلوارك كرمى كه پوشيده.
-سلام.
-ام...ميشه حرف بزنيم؟
اين بچه واقعا هيچى از اداب معاشرت نميدونه!
-البته!
-خب اسم من ليامه.
بهش بيشتر يه اسم كيوت ميومد مثل چارلى،ميكى،تد...
-شيلين.
-ام...كجا دارى ميرى؟
-ال اى.
-منم همينطور.
توى چشماش نگاه كردم ولى هيچ نشونه اى از علاقه نبود.
-چرا ناراحت شدى يهو؟
-هيچى...زياد دوست ندارم برم.
-بيخيال فقط يه سفره بر ميگردى همينجا.
-خب مشكل همينه.من...
-برنميگردى اينجا...مثل من.
-واقعا؟تو به چه دليلى دارى ميرى ال اى؟
-براى شروع جديد.
-پس خونواده و دوستات چى؟
-من يه جورايى خانواده ندارم.
-منظورت چيه؟
-خب پدرم وقتى من سه سالم بود مرد و مامانم بود.اون هم نميتونست از پسم بربياد.
-دوستات چى؟
-من حقيقتا هيچ دوستى ندارم.
-بجز يكى.
و بهم چشمك زد.سرخ شدم و احساس كردم گونه هام رو اتيشه.اون يه لبخند مليح زد.خيلى بامزس البته فعلا. نميخوام زود اعتماد كنم.
((پرواز ٤٥٩ به مقصد ال اى))
شى:-فك كنم مال ماس...از ديدنت خوشحال شدم ليام. گفتگوى خوبى بود.
و باهاش دست دادم و به سمت اتوبوس رفتم.خدافظ لندن خراب شده!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Over again (L.P)
Fanfic-يكم دير همو ديديم اره؟ -يكمم خيلى با هم فرق داريم. -يكمم احساساتمون پيچيدست. -يكمم ميترسيم. -ولى بازم ميتونيم از اول شروع كنيم...درسته؟ -اره...اگه تو بخواى.