My Companion

4.1K 193 47
                                    

* تو دنیایی که حاملگی برای مردا عادیه *

از دید هری :

آه کشیدم وقتی آخرین کراوات زین رو گذاشتم تو چمدونش که کنار ملافه ی سبز رنگ تختمون بود

وقتی صدای بستن آب از حموم اومد فهمیدم که شوهرم الان به یونیفرمش نیاز داره

نیشخند زدم وقتی لباس کارش رو با شلوارش و پیرهن مردونه ی سفیدش رو گذاشتم رو تخت و منتظر بودم تا صدا کنه

ز : هری عشقم

پیش خودم ذوق کردم

ه : بله

ز : میشه لباسامو بدی ؟

ه : نه

در باز شد و اون سرش و از لای در آورد بیرون و بهم اخم کرد منم خیلی مظلومانه لبخند زدم

ه : چرا خودت نمیای و برشون نمیداری ؟ هیجکس بجز من اینجا نیست

آهی کشید و حوله رو دور کمرش بست و باعث شد من ناامید بشم

ز : خدای من هری تو خیلی خوش شانسی که من دوستت دارم

با لحن شوخی بهم غر زد

چشامو براش چرخوندمو رفتم جلوش تا کراوات مشکیش رو براش ببندم

ه : منم دوستت دارم زینی

بهم لبخند زد و اومد جلو و یه بوسه ی سریع رو لبام گذاشت و سریع رفت عقب و ازم خیلی دور شد و من نتونستم بوسه رو بهش برگردونم

ز : دلم میخواست بیشتر بمونم ولی چاره ندارم پروازم تا یک ساعت دیگه میره

سرمو با ناراحتی تکون دادم وقتی داشت کتش رو میپوشید

زین برای یه شرکت کار میکنه که تولید کننده ی بازی ها و نرم افزار های گرافیکیه

اون یه هنرمنده فوق العادس و اون تو تیمه طراحیه و شخصیت ها و قیافه هاشون رو طراحی میکنه

اون کارشو خیلی دوست داره و درآمدش هم عالیه

تنها مشکل اینه که شرکت در حاله رشده و زین مجبوره بره آمریکا برای ملاقات با شرکت های دیگه یا شرکاشون

اون معمولا برای چند هفته میره و منو تو لندن تنها میزاره خودم با خودم

ه : چقد قراره اونجا بمونی عزیزم ؟

پرسیدم درحالیکه داشتم چمدونش رو میبستم و شنیدم آه کشید

ز : 3 هفته

هیچ جوابی ندادم . فقط اشک تو چشمام جمع شد . هیچوقت آسون نشد که بزارم بره . ما بچه نداشتیم و تنها چیزی که برام میموند خودم بود و باز من . تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بگردم بین خونه و سرکار و استارباکس با دوست صمیمیم لویی

ولی خب اونم جدیدا خیلی مشفول بود با زنش النور که تازه یه پسر بدنیا آورده بود و خب من نتونستم اخیرا ببینمش

Zarry one shotWhere stories live. Discover now