٤.روز اول دانشگاه

127 11 1
                                    

تصوير بالا كه ميبينيد (تام) هست كه تو اين پارت باهاش آشنا مي شيد
☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
با هم شروع كرديم به حرف زدن ، يه نگاه به كلاس انداختم ، تقريبا زياد بوديم ،مندي با ارنجش بهم زدو با چشماش بهم علامت داد كه به وإنجايي كه مي گه نگاه كنم ، چشمش و دنبال كردم و ديدم چند تا پسر خوش غيافه نشستن و دارن با هم حرف مي زنن يكيشون بهم نگاه كردو چشمك زد منم يه لبخند بهش زدم
"اسمش تام ، خيلي خوشگله نه ؟" مندي گفت و من بهش خيره شدم و از حالت صورتش خندم گرفت و شروع كردم به خنديدن كه يهو استاد اومد .واي من از اينجا خيلي خوشم اومده😍
بعد از اين كه كلاس تموم شد با مندي دو تايي رفتيم تو حياط دانشگاه ، كريستين رو ديدم كه با يك دختر قد بلند و جذاب ايستاده بود و داشت حرف مي زد .
" يه لحظه با من بيا مي خوام به خواهرم معرفيت كنم. " به مندي گفتم و اونم سرشو به نشونه ي تأييد تكون داد
" كريستين ؟ "
" سلام چه خوب شد اومدي ،اين دوست جديدم جماس ، جما اين خواهرم سيدنيِ " كريستين گفت و منم از اونجايي كه فهميدم اسم دوست كريستين جماس باهاش دست دادم و سلام كردم
" و اينم مندي هموني كه توي پارك باهاش آشنا شدم و الان با هم ، هم دانشگاهيم ، مندي اينم خواهرم كريستين ."
كريستين و مندي هم با هم دست دادن و بهم سلام كردن. بعد از اينكه همگي از دانشگاه اومديم بيرون با هم خدافظي كرديم ، " سيدني ، جما امروز با ما مياد خونمون و ناهار و با هم مي خوريم." كريستين بهم گفت و منم با يه لبخند گفتم
" چه عالي " بعد همگي با هم رفتيم خونه.
" واي دختر چه خونه خفن و باحالي داري" جما با لبخند به كريستين گفت و اونم لبخند زد.
٢هفته بعد
الان ٢ هفتس كه از شروع دانشگاه مي گذره ، من و مندي با هم خيلي خيلي صميمي شديم همچنين كريستين و جما .
" سيدني عجله كن داره دير مي شه ." كريستين از پايين داد زد و منم كوله ام رو برداشتم و رفتم از پـله ها پايين .
" بريم" به كريستين گفتم و با هم به سمت در رفتيم . سوار ماشين شديم و به سمت دانشگاه رفتيم .
از كريستين خدافظي كردم و رفتم سر كلاس.
" سلام كيتِن كوچولو"
سرم و برگردوندم و ديدم تامِ ، تام غيافه ى بدى نداشت موهاى قهوه اى با چشماى سبز پرنگ داشت
" اُ ،. سلام " گفتم و بهش لبخند زدم
" از اشنايت خوش بختم ، قراره با هم تو يه كلاس ساله اولو باشيم."تام گفتو با يه لبخند غليظ بهم نگاه كرد
" منم همين طور ، اره"
" اهل كجايى " تام پرسيد و جواب دادم
" امريكا ، واسه تحصيل در اين دانشگاه اومدم لندن "
" چه جالب يكى از كشور هاى مورد علاقه ى من امريكاس ، بايد درست خيلى خوب باشه كه اينجا قبول شده باشم اينطور نيس؟ " تام گفت
" درسته همين طور من خيلى به اين دانشگاه علاقه دارم ." گفتم
" تو خيلي زيبايي " تام گفت و از خجالت لپام قرمز شد و سرمو انداختم پايين
" ممنون " گفتم و اون سمتم يه لبخند زد.
" هي تام بيا اينجا اينو ببين " يكي. از دوستاي تام صداش كرد و اون برگشت بهش نگاه كرد
" الان، خب خوش حال شدم اميد وارم بتونيم بازم با هم صحبت كنيم "
" البته چرا كه نه" گفتمو اون بهم لبخند زد و رفت پيش دوستش.
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
خب اينم از قسمت چهارم
اميدوارم خوشتون اومده باشه . قسمت بعدي قراره خيلي جالب بشه چون هري مياد😌💜
نظر يادتون نره ❤️
خواهش مَي كنم حمايت كنيد، دوستون دارم💚
ممنون كه مي خونيد💜

Story of my life (h.s) Where stories live. Discover now