محو عكسا بودم تا اينكه به خودم اومدم و فهميدم كه تو اتاق هريم ، بايد هرچه زود تَر از اينجا برم بيرون اون حتما خيلي عصباني مي شه . برگشتم از اتاق برم بيرون ولى چيزي كه جلوم بود باعث شد خشكم بزنه و ترس تمام وجودمو بگيره...
هرى با عصبانيت جلوم بود ، از عصبانيت چشماش قرمز شده بود ، با اخم خيلى ترسناك و عميقى بهم زل زده بود ، ترسي كه تمام وجودمو گرفته بود باعث شد بلرزم .
" اينجا چه غلطي مي كني؟ " هرى با عصبانيت از لاى دندوناش گفت . فقط چند اينچ با هم فاصله داشتيم ، تپش قلبم شديد شد و دستام اروم ميلرزيد . هرى بوى الكل ميداد و فهميدم مشروب خورده .
" ر..راستش م...من حالم خوب ن...نبود ، انه گف...ت برم استراحت ك...نم . " با لكنت گفتم و صدام ميلرزيد و ترس تو صدام موج ميزد .
" گفت بياى اتاق من ؟ " هرى گفت و دندوناشو روى هم فشار داد. مگه من چيكار كردم ! فقط اومدم تو اتاقش ، چرا انقدر عصبانى شد؟ يه قدم اومد جلو و باعث شد يه قدم برم عقب ، قلبم داشت از جا كنده ميشد اون انقدر عصبانيه كه ترس تمام وجودمو گرفته ، وگرنه اون اصلا ترسناك نيست ، ولى وقتى عصبانيه واقعا ترسناك ميشه. همينجور قدم برداشت سمتم و من عقب تر مى رفتم تا اينكه پشتم خورد به ديوار و باعث شد ديگه نتونم برم عقب ، دستاشو چسبوند دو طرف سرم و سرم بين دو تا دستاش بود .
" ن..ه ، نه من فق..ط كنجكاو شدم ب..بينم اينجا چ..يه ." به خاطر اينكه نتونستم جلوى كنجكاويمو بگيرم به خودم فوش دادم
فاصلمون انقدر كم بود كه نفس هاى گرمش كه تقريبا بوى الكل ميداد بهم مى خورد ، نفسم داشت بند ميومد . لبامو از تو گاز گرفتم تا جلوى لرزششو بگيرم . هرى بالاخره متوجه ترسم شد و اخمش كم شد ، صورتشو نزديك گردنم اورد و دم گوشم گفت
" دفعه ى أخرت باشه مياى تو اتاقم ." صداى بم و كلفتش گوشمو غلغلك داد و كنار گوشمو يه بوسه كوچيك كرد و رفت عقب با سرش به در اشاره كرد و بهم فهموند كه بايد برم ، منم سريع به سمت در رفتم و ازش خارج شدم و وارد اتاق روبه رويى شدم كه درش سفيد بود. اتاق خيلى ساده و قشنگه و معلومه اتاقه مهمانه ولى اهميت نميدم درو بستم حتى نميخوام خودمو تو ايينه نگاه كنم مطمئنم از چيزى كه ميبينم شوكه ميشم ، خودمو انداختم روى تخت تنها چيزى كه الان فكرمو مشغول كرده هريه ، چرا انقدر عصبى شد؟ ميتونست خيلى اروم بهم بگه برم بيرون ولى اينكارو نكرد و بيشتر از همه حركت اخرش خيلى عجيب بود. بعد از چند دقيقه رفتم پايين و رفتم اتاق نشيمن پيش بقيه ، با ديدن هرى يكم حول شدم و سرجام ايستادم .
" عزيزم بهترى؟ " با صداى انه لبخند زدم
" بله ممنون " گفتم و لبخند انه از رو صورتش از بين رفت اومد سمتم و با نگرانى بهم نگاه كرد
" واى خداى من رنگت خيلى پريده! " با نگرانى گفت و دستامو گرفت
" بدنتم خيلى يخه ، تو اصلا حالت خوب نيست بايد بريم دكتر." انه در حالى كه نگرانى تو صورتش موج ميزد گفت ، سعى كردم با لبخندم متوجهش كنم كه حالم خوبه براى همين گفتم
" نه ، نه لازم نيست من حالم خوبه."
" مطمئنى ؟ ظاهرت كه اينو نشون نميده ." انه گفت و متوجه نگاه سنگين هرى شدم كه روم بود و منتظر بود ببينه من چي ميگم
" نه من حالم كاملا خوبه ، نگران نباشيد." انه سرشو تكون داد و رفت نشست به هرى نگاه كردم كه يه نيشخند زدو سرشو كرد تو موبايلش انگار خيالش راحت شده بود، فااااااااااااك اون لعنتى چطور ميتونه انقدر خونسرد باشه .-----
بعد از خدافظى سوار ماشين شديم و رفتيم خونه
" چرا حالت بد شد يهو؟ " كريس پرسيد و بهم نگاه كرد
" فكر كنم فشارم افتاد " گفتم و اون سرشو تكون داد و رفت . وارد اتاقم شدم و لباسام و عوض كردم و لباس خواب تنم كردمو رفتم روى تختم و با گوشيم وَر رفتم .
" شب بخير كيتن كوچولوى من. "
با اس ام اس تام لبخند زدمو و جوابشو دادم
" شب تو هم بخير پامكين من . " (pumpkin همون كدو تنبله معمولا به دوستاى صميميشون ميگن )
منو تام تو دوران كالج خيلى با هم صميمى شديم و اون الان دوست صميميه منه مثله مندى.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اينم از اين پارت اميدوارم خوشتون اومده باشه ميدونم كمه ولى دوست داشتم پارت بعدى جدا باشه از اين پارت مرسي از كسانى كه مي خونند.
احساس مي كنم فن فيكمو كسى دوست نداره و نمي خونه ، ميشه نظر بدين و به دوستاتون معرفي كنيد 🙏🏻
قسمت بعديو سعى مي كنم تو عيد حتما آپ كنم 😘 عيد همگي مبارك 🌸🌹🌺🍃💚❤️
All the fucking love....pgh💫🌸💜
ESTÁS LEYENDO
Story of my life (h.s)
Fanficبالاخره بعد سالها بحث مادر و پدرم موافقت کردن که من و خواهرم و برای ادامه تحصیل بفرستن لندن اين يه اشتباه بود من اونو ديدم و همچي تغيير كرد