١٠.ترس از تاريكى

113 9 2
                                    

هرى گفت و رفت سمت در و از اونجايى كه ما تو سالن نشيمن بوديم هرى از سالن رفت بيرون و درو باز كرد .
بعد از چند ثانيه ....
با اليسا وارد شد ، اليسا خيلى چهرش اشنا بود فكر كنم چند بار تو كالج با ايزابل ديده بودمش . خوشگل بود موهاى طلايى با چشماى قهوه اى داشت . ( عكس بالا )
" سلام "
اليسا گفتو ما باهاش سلام كرديم
" خب بچه ها اليسا دوست دخترم."
هرى گفتو لبخند زدم
" خب ديگه بيايد فيلم ببينيم "
تام گفتو اليسا پالتوشو دراورد و رفت با هرى روى مبل نشست ، مَندى و تامم روى زمين جلوى تلويزيون نشستن منم روى يه مبل يه نفره نشستم و شروع كرديم به فيلم ديدن

---
تقريبا وسطاى فيلم بود و من خيلى ترسيده بودم واسه همين زانو هامو تو شكمم جمع كردم و بغلشون كردم . مَندى سرشو گذاشته بود روى قفسه سينه تام ، تامم بغلش كرده بود ، اليسا هم همينطور تو بغل هرى بود و سرشو گذاشته بود رو سينه هرى . هرى يه ليوان ابجو دستش بود و سر اليسارو بوسيد . فكر كنم من فقط اينجا تنهام ( سينگل بدبخت😂)موبايلمو برداشتمو به مِلورى تكست دادم
سلام چطورى؟
بعد از چند دقيقه موبايلم زنگ خورد و بلند شدم رفتم تو اتاق تا مزاحم فيلم ديدن بقيه نشم .
-سلام مِلورى
+سلام سيد چطورى ؟
-خوبم ممنون،تو چطورى؟
+منم خوبم ، خوش ميگذره ؟ مَندى بهم گفت امروز دارين با تام ميرين بيرون .
-راستش بد نيست بقيه فيلم ترسناك گذاشتن دارن ميبينن من يه ذره ميترسم .
+جاى من خالى ، باش عزيزم من بايد برم ، فردا ميبينمت .
-ميبينمت
قطع كردمو يه نگاه به خودم تو ايينه انداختم و رفتم بيرون پيش بقيه ، هرى و اليسا داشتن همو ميبوسيدن و با صداى پاى من از هم جدا شدن ، هرى خيلى خونسرد به فيلم نگاه كردو نيشخند زد ، چرا من حس خوبى نسبت به اين موضوع ندارم . بعد از چند دقيقه به اين موضوع فكر كردن اعصابم خورد شد و رفتم تو آشپزخونه چشمم به اولين چيزى كه خورد برداشتم يه شيشه مشروب بود و شروع كردم به خوردن ، طعمش خوب نبود ولى ارومم كرد ، اولش دهن و گلوم سوخت ولى بعد كم كم عادت كردم . اوه من نصف بطرى و خوردم ،فكر كنم مست شدم ، بيخيال اين فقط يه باره ، بطريو گذاشتم رو ميز و رفتم پيش بقيه . بالاخره فيلم تموم شد و تام و مَندى چراغارو روشن كردن
" تو مشروب خوردى؟ "
مَندى پرسيد و جواب دادم
" فقط يكم " ريز خنديدم
" خب الان چيكار كنيم؟ "
اليسا گفت و منتظر بود يكى يه نظرى بده
" بياين جرعت يا حقيقت بازى كنيم."
تام گفت و همگى قبول كرديم و به صورت دايره رو زمين نشستيم و تام بطرى رو وسط قرار داد
" از الان گفته باشم توى حقيقت بايد راستشو بگيم و جرعت هرچي بود بايد انجام بديم "
اليسا گفت و همگى قبول كرديم ، تام بطرى رو چرخوند و به منو تام افتاد
" سيدنى جرعت يا حقيقت ؟ "
تام گفت و همگي منتظر جواب من بودن
" حقيقت " گفتم و تام يه ذره فكر كرد
" بزرگ ترين فوبيات چيه؟ "
" خب راستش من از تاريكي و رعد و برق خيلى ميترسم."
گفتم و دوباره بطرى و چرخوند و به منو اليسا افتاد
" اليسا جرعت يا حقيقت ؟"
" من شجاعم پس جرعت."
اليسا گفت و يكم فكر كردم كه يهو يه چيز زد به سرم
" تامو ببوس."
گفتم و همه با چشماى درشت بهم نگاه كردن
" چى!!! "
مَندى با جيغ گفت و هرى هم با چشماى گرد شده و تعجب بهم نگاه كرد
" تامو ببوس."
خيلى خونسرد گفتم و نيشخند زدم ، نميدونم چرا اينكارو ميكنم ! شايد بخاطر مشروبه چون قطعا اگه اينطور نبود الان از خجالت آب شده بودم.
" با... باشه "
اليسا با لكنت گفتو رفت سمت تام و لباشو گذاشت رو لباى تام و اونو بوسيد ، مَندى با يه حالتى كه ميخواد خفم كنه نگام كرد و هرى هم با ابروهاى بالا به اليسا نگاه كرد
" عوضي ، تو مستى "
اليسا گفت و اروم خنديدم
" شايد "
اينبار اليسا بطرى و چرخوند و به مَندى و من افتاد .
" جرعت يا حقيقت سيد؟ "
مَندى پرسيد
" جرعت "
گفتم و يه نيشخند رو لباى مَندى به وجود اومد يه نگاه شيطانى بهم انداخت راستشو بگم يكم ترسيدم
" خب خب خب وقت انتقامه ، هرى رو ببوس."
مَندى گفت و من يه ذره شوك شدم البته ميدونستم تا انتقام نگيره دست بردار نيست.
" چى ! عمرا من نه كسيو ميبوسم نه ميذارم كسى منو ببوسه." گفتم
" نميشه مگه قبول نكردى هر كارى بود بايد انجام بدى." مَندى گفت
" اره ولى نه ديگه اينطورى ، اصلا من حاضرم هركارى انجام بدم به جز اينكار."
من كاملا حق به جانب گفتم
" من نميفهمم مشكل تو چيه !؟ الان اگه هركس ديگه اى بود با كله قبول ميكرد." مَندى گفتو چش غره رفت
" اره درسته ، ولى من هركسى نيستم." اينو گفتمو همه با تعجب بهم نگاه كردن ، خودم تعجب كردم هيچوقت اينطورى حرف نزده بودم
" باشه ، حالا كه ميگى هركارى حاضرى بكنى برو تو اتاق شيروونى تا ١ ساعت و چراغاهم بايد خاموش كنى و ما درو روت قفل كنيم." مَندى گفتو من يكم لرزيدم
" ول...ولى من از تاريكي خيلى ميترسم." با ترس گفتم
" تصميم با خودته يا هرى و ميبوسى با ميرى اتاق شيروونى."
" باش باش ميرم اتاق شيروونى." گفتم و بلند شدم و بقيه هم باهام بلند شدن تام منو به سمت اتاق شيروونى برد و همه هم اومدن
" خب اينجاست برو تو ، درضمن اينجا چراغ نداره پس احتياجي نيست چراغيو خاموش كنى." تام گفت و من رفتم داخل تا اومدم يه چيز بگم درو بستو قفل كرد و رفت ، دوييدم سمت درو چندبار دستگيرشو كشيدم پايين ولى باز نشد . سعى كردم قوى باشم ، اينجا خيلى تاريكه و اصلا هوا نيست ، من واقعا ميترسم ( اين ترس سيدنى رو از تاريكي يادتون باشه) نشستمو به در تكيه دادم ، دلم ميخواست گريه كنم و جيغ بزنم ولى اينا تقصير خودمه ، لعنتى اصلا چرا بايد چنين چيزى ازش ميخواستم ؟ يه قطره اشك رو گونم چكيد و ديگه نتونستم تحمل كنمو زدم زير گريه . يهو ياد موبايلم افتادم و سريع از تو جيبم دراوردمش و چراغشو روشن كردم و گرفتم جلوم ، اتاقو برسى كردم با ديدن پنجره دويدم سمتش ، اينجا پره خاكه و مثل انبارى پر از وسيلس ، پنجررو باز كردم و با تكون دادن پنجره باد خنكى به صورتم خورد و تونستم راحت نفس بكشم چون واقعا اينجا هوا نيست . چراغاى توى خيابون يه ذره اينجارو روشن ميكرد. همينطور جلو پنجره نشسته بودم و منتظر بودم يكى بيادو منو زودتر از اينجا بياره بيرون ، اروم اشك ميريختمو پامو تو شكمم جمع كرده بودمو بغل كرده بودم . اينجا حتى آنتنم نميده كه بخوام به كسي زنگ بزنم . رعد و برق زد و من از جام پريدم يهو چراغاى خيابون خاموش شدن و ديگه كاملا همه جا تاريك بود و هيچى نميديدم . گريم شدت گرفت و رفتم سمت در و با مشت محكم زدم بهش و التماس ميكردم درو باز كنن " تورو خدا درو باز كنين ، من اينجا ميترسم." با گريه گفتم و جيغ زدم . بارون شروع به باردن كرد و همينجور رعد و برق ميزد انقدر گريه كردم ،جيغ زدمو با مشت زدم به در كه داشتم از حال ميرفتم " خواهش ميكنم درو باز كنين ." صدام خيلى بى حال و اروم بود و هنوز گريه ميكردم ، بالاخره صداى چند تا پا شنيدم كه داشتن ميومدن سمت در ، من حتى بيشتر از يك ساعت اينجا بودم ، ديگه هيچى احساس نكردم وهمچى سياه شد .
داستان از نگاه هرى
با بقيه اهنگ گذاشته بوديم و ميرقصيديمو مشروب ميخورديم
" فكر نميكنى ديگه كافيه؟ "
به اليس گفتم كه همينطور مشروب ميخورد و جلوم ميرقصيد
" بيخيال داره خيلى بهم خوش ميگذره."
اليس گفت و به كارش ادامه داد ، بعد از كلى رقصيدن رفتيمو روى كاناپه نشستيم
" بياين پانتومين."
مَندى گفتو با تام يه گروه شد منم با اليس . بازيو شروع كرديم و كلى از دست مسخره بازياى تام خنديديم و همگى نقش هاى سخت و انتخاب ميكرديم و كلى ميخنديديم . بعد از اينكه بازيمون تموم شد همگى نشستيم كه آسمون رعد و برق زد و بارون شروع به باريدن كرد .
" يه صدايى نميشنويد؟ "
اليسا گفت و بلند شد
" نه ، زياد مشروب خوردى." تام گفتو خنديد
" نهههه ربط نداره ، خوب گوش كنيد انگار يكى جيغ ميزنه! "
اليسا گفتو همه ساكت شديم كه ببينيم صدايى ميشنويم يا نه كه يه صداى جيغ كه التماس ميكرد و شنيديم
" سيدنى!!! "
مَندى جيغ زدو همگى با سرعت از جامون بلند شديم و از پـله ها رفتيم بالا سمت اتاق شيروونى ، همگى به كلى سيدنى رو فراموش كرده بوديم
" قرارمون يك ساعت بود ولى الان خيلى خيلى بيشتر از يك ساعت شد."
مَندى با بغض گفت
" اصلا پيشنهادت خوب نبود تو ميدونم اون از تاريكي و وعد و برق خيلى ميترسه ، طوري كه امكان داره از حال بره."
تام با حالت نگران گفت
" كليد كليد اينجا كجاس؟"
مَندى گفت و به تام نگاه كرد
" نميدونم يادم نيست كجا گذاشتم "
تام با نگرانى و استرس گفت
" من ميرم پيداش كنم "
اليس گفتو مَندى و تامم دنبالش رفتن . من نميتونم همينجور اينجا واستم و هيچكار نكنم ، سعى كردم درو باز كنم چندبار به در ضربه زدم ولى باز نشد اخر با تموم قدرتم بهش ضربه زدم و باز شد ، سيدنى در حالى كه كلى گريه كرده بود و بي حال رو زمين افتاده بود و بيهوش شده بود ، رفتم سمتش و بغلش كردم بدنش يخ يخ بود . بلندش كردم و از در رفتم بيرون ، اخرين بارى كه انقدر بهش نزديك بودم تو اتاقم بود كه اصلا دوست ندارم راجبش حرف بزنم ، موهاى قهوه ايش ريخته بود تو صورتش و لباش بخاطر گريه خشك شده بود . دره يه اتاقو باز كردمو گذاشتمش روى تخت ، همون لحظه تام و مَندى و اليس اومدن تو اتاق ، مَندى با ديدن سيدنى اومد سمتش و بغلش كرد
" چه جورى درو باز كردى ؟"
اليس پرسيد و اومد كنارم نشست
" شكوندمش."
" بايد يه كار كنيم بهوش بياد."
تام گفت و پارچ آب و برداشت
" ما كاملا سيدنى و فراموش كرده بوديم." مَندى با ناراحتى گفت و تام آب پاشيد تو صورت سيدنى و سيدنى يه دفعه با حالت شوك چشماشو باز كرد و جيغ زد . مَندى بغلش كرد ولى سيدنى اونو پس زد ، مَندى ناراحت شد ولى به رو خودش نياورد و يه ليوان آب به سيدنى داد ، حق ميدم هر رفتارى باهامون داشته باشه چون ما اونو با بزرگ ترين ترس زندگيش ولش كرديم .
" من بايد برم خونه! "
سيدنى با بغض گفت و سعى كرد بلندشه ولى مَندى و تام گرفتنش
" نه ما نميزاريم از اينجا برى بايد امشب بمونى."
تام گفت ولى سيدنى مخالفت كرد
" ولى تو اصلا حالت خوب نيس."
مَندى گفت و سيدنى چيزى نگفت و فقط به زمين خيره شد
" پس امشب همگى اينجا ميمونيم.''
اليس گفت و بلند شد كه بره
" بهتره تنهاش بزاريم."
اليس گفت و همگى بلند شديم كه بريم
" مَندى؟ "
سيدنى گفت و مَندى برگشت سمتش
" بله؟ "
" ميشه تو بمونى؟ "
سيدنى گفت و مَندى سرشو تكون داد و رفت پيش سيدنى ، ما هم اومديم بيرون و رفتيم سالن نشيمن
داستان از نگاه سيدنى
از مَندى خواهش كردم پيشم بمونه و اون موند و بقيه رفتن ، مَندى اومد پيشم و بغلم كرد
" ببخشيد اينا همش تقصيره من بود." مَندى گفت
" مهم نيس خودتو ناراحت نكن." گفتم و لبخند زدم

---
اينجا خيلى تاريكه ، هيچ كسو نميتونم ببينم ، من كجام!؟ اينجا كجاس!؟ اون چيه داره مياد دنبالم!؟ خيلى ميترسم ، دوتا چشم داره نزديكم ميشه ! يكى كمك كنه كمكككككككككككككككككككك!
با جيغ از خواب پريدم واى اون يه كابوس بود ، تند تند نفس ميزدم ، ديشب بعد از اون اتفاق وحشتناك تصميم گرفتيم شب خونه تام بمونيم ، تامم اين اتاقو داد به من . بايد آب بخورم گلوم خشك شده ، بلند شدم و رفتم بيرون تا از آشپزخونه اب بردارم از جلو در اتاق هرى و اليسا رد شدم ، از اتاق صداى نفس نفس زدناشون ميومد و وقتى فهميدم اونجا چه خبره سريع از پـله ها رفتم پايين ، رفتم تو اشپز خونه داشتم اب ميخورديم كه يه دست اومد رو شونم يه جيغ كوتاه زدم و از جام پريدم و داشتم از ترس ميمردم كه برگشتمو هرى و ديدم سريع دستشو گذاشت روى دهنم
" شششششششش! الان همرو بيدار ميكنى! "
اروم گفت
" اوه مع..ذرت ميخوام ."
يه نفس عميق كشيدم و سعى كردم نفسامو منظم كنم
" تو ترسيدى."
هرى گفت و نيشخند زد كه بيشتر شبيه خنده بود
" نه ، ولى خب يهو ظاهر شدى.''
من خونسرد گفتم و تازه متوجه شدم كه لباس تنش نيست و فقط با يه شلوار مشكيه ، ياد چند دقيقه پيش افتادم ايششششش.
چه تَتو هاى جالبى داره ! دوتا پرستو بالاى سينش و يه پروانه وسط قفسه سينه اش و دوتا برگ زير شكمش . از پروانه خوشم اومد . دلم مى خواد بكشمش
" بسه با نگات خوردى منو."
هرى با خنده گفت و من نگاهمو از روش برداشتم و به صورتش نگاه كردم و از خجالت قرمز شدم
" اصلا تو اينجا چيكار ميكنى؟ "
من ازش پرسيدم
" همينجورى تو اينجا چيكار ميكنى؟ "
" تشنم بود اومدم اب بخورم ."
ليوانمو گذاشتم روى ميز و رفتم سمت اتاقم صداى خنده هرى و شنيدم ولى اهميت ندادم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هاى گايز بابت تاخير ببخشيد هرچند ميدونم كسي واسش مهم نيس ولى خب واقعا چند نفريم كه ميخونن واسم واقعا ارزش داره😻❤️نظرتون راجب اليسا و اتفاقا چيه در پارت هاى اينده كلى چيز ميفهميد
لطفا نظر بدين و ووت فراموش نشه 💜
مرسي كه ميخونيد🌸💜
All the fucking love...pgh

Story of my life (h.s) Where stories live. Discover now