سوار ماشين شديم ، جما گفت چون مي خواد با كريستين حرف بزنه من جلو بشينمو خودش و كريستين عقب . كريستين داشت با جما حرف مي زد ، منم داشتم از پنجره بيرون و نگاه مي كردم . هري دستشو گذاشت روي ضبط و يك آهنگ ملايم گذاشت . بهش نگاه كردم ، موقع رانندگي خيلي جذاب بود ، يه اخم غليظ روي پيشونيش بود ، با ديدنش ناخوداگاه لبخند زدم و برگشتم به پنجره نگاه كردم
" به چى لبخند زدي؟ " هري گفت و برگشتم بهش نگاه كردم و اونم برگشت با چشماي سبز تيله ايش بهم نگاه كرد .
" نمي خواي بگي ؟ " گفت و ابروهاشو داد بالا
" ر-راستش ، موقعه ي رانندگي چهرت خيلي جدي مي شه " گفتم و يه نيشخند زد و به جلوش نگاه كرد ، اون برعكس ظاهر جذابش خيلي مغرور و خودخواه صداي آهنگ و تقريبا بلند كرد و من برگشتم دوباره از پنجره بيرون و نگاه كردم
" نظرتون چيه واسه فردا به صرف شام بياين خونه ي ما؟ "
جما گفت و كريستين جواب داد
" فردا ! اوممم فكر خوبيه ، سيدني تو كه برنامه اي واسه فردا نداري؟ "
" نه ، نه برنامه اي ندارم " گفتم و بهشون لبخند زدم
" خوبه پس واسه فردا شام منتظرتونيم. راستي سيدني كارت امروز خيلي خوب بود ، خيلي خوب از اون دختر دفاع كردي." جما گفت و با يه لبخند عميق بهم نگاه كرد.
" چي شده؟ " هري پرسيدو منتظر جواب بود جما هم واسش تعريف كردو اونم يه نيشخند زد و جما و كريستين دوباره شروع كردن به حرف زدن .
ماشين متوقف شدو متوجه شدم كه رسيديم ، از ماشين پياده شديم و بعد از خدافظي با هري و جما وارد آپارتمان شديم خيلي خسته بودم و رفتم يه دوش گرفتم يه لباس سفيد ساده با يه شلوار جين راحت پوشيدم و رفتم سراغ قهوه ساز و روشنش كردم.
" جايي ميري؟ " كريستين لباس پوشيده بود و دم در بود منم وقتي ديدمش گفتم
" اره دارم ميرم يكم خريد كنم ، تو چيزي نمي خواي؟ "
"نه ممنون" گفتم و دوباره سراغ قهوه ساز و واسه خودم قهوه درس كردم ، رفتم دم پنجره نشستم از اين بالا منظره خيلى قشنگ بود تقريبا كل شهر معلوم بود*************
با صداى زنگ موبايلم از خواب بيادر شدم ، موبايلمو برداشتم . مَندى!
" سلام مَندى "
" سلام خوابالو ، بيادار شو قرارمون كه ايدت نرفته ؟ "
" قرار؟ "
"آره ديگه قرار بود بريم پارك" اوه خداى من به كلى فراموش كرده بودم
" آهان بزار حاظرشم بهت زنگ ميزنم."
"اوكى ، منتظرم" گفت و قطع كرد . به ساعت نگاه كردم ، ساعت ١١:٤٥ بود . موبايلمو روى دوشك انداختم و رفتم دستشويى رفتم صورتمو شستم . يه لباس صورتى استين بلند با يه شلوار سفيد پوشيدم و از اتاقم اومدم بيرون با كريستين سلام كردم و بهش گفتم كه دارم با مَندى ميرم پارك ليوان آبميومو بهم دادو گفت كه سعي كنم تا ساعت ٣ برگردم
بعد از خوردم صبحانم به سمت در رفتم و به مَندى زنگ زدم
" من حاضرم و دارم ميام "
" اوكى من الان توى پاركه دم خونتونم "
" اوكى ميبينمت "
به سمت پارك رفتم و مَندى و ديدم و رفتم پيشش " اوه چه هات شدى "
مَندى گفتو من سمتش چش غره رفتم
*******
بعد از دو ساعت راه رفتن و حرف زدن تصميم گرفتيم بريم به كافى شاپ توى پارك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اينم از اين قسمت اميدوارم خوشتون أمده با شه 💜
دوستان اصلا از اين وضع راضي نيستم كلي مي خونيد ولي نه نظر ميديد نه ووت اين چه وضعيه؟😐
قسمت بعدي تا نظر و ووت ها ٥ تا نشه آپ نمى كنم😑❤️
مرسى كه مى خونيد😘
نظر و ووت فراموش نشه
JE LEEST
Story of my life (h.s)
Fanfictieبالاخره بعد سالها بحث مادر و پدرم موافقت کردن که من و خواهرم و برای ادامه تحصیل بفرستن لندن اين يه اشتباه بود من اونو ديدم و همچي تغيير كرد