٦.جذاب اما خودخواه و مغرور

116 10 1
                                    

سوار ماشين شديم ، جما گفت چون مي خواد با كريستين حرف بزنه من جلو بشينمو خودش و كريستين عقب . كريستين داشت با جما حرف مي زد ، منم داشتم از پنجره بيرون و نگاه مي كردم . هري دستشو گذاشت روي ضبط و يك آهنگ ملايم گذاشت . بهش نگاه كردم ، موقع رانندگي خيلي جذاب بود ، يه اخم غليظ روي پيشونيش بود ، با ديدنش ناخوداگاه  لبخند زدم و برگشتم به پنجره نگاه كردم
" به چى لبخند زدي؟ " هري گفت و برگشتم بهش نگاه كردم و اونم برگشت با چشماي سبز تيله ايش بهم نگاه كرد .
" نمي خواي بگي ؟ " گفت و ابروهاشو داد بالا
" ر-راستش ، موقعه ي رانندگي چهرت خيلي جدي مي شه " گفتم و يه نيشخند زد و به جلوش نگاه كرد ، اون برعكس ظاهر جذابش خيلي مغرور و خودخواه صداي آهنگ و تقريبا بلند كرد و من برگشتم دوباره از پنجره بيرون و نگاه كردم
" نظرتون چيه واسه فردا به صرف شام بياين خونه ي ما؟ "
جما گفت و كريستين جواب داد
" فردا ! اوممم فكر خوبيه ، سيدني تو كه برنامه اي واسه فردا  نداري؟ "
" نه ، نه برنامه اي ندارم " گفتم و بهشون لبخند زدم
" خوبه پس واسه فردا شام منتظرتونيم. راستي سيدني كارت امروز خيلي خوب بود ، خيلي خوب از اون دختر دفاع كردي." جما گفت و با يه لبخند عميق بهم نگاه كرد.
" چي شده؟ " هري پرسيدو  منتظر جواب بود  جما هم واسش تعريف كردو اونم يه نيشخند زد و جما و كريستين دوباره شروع كردن به حرف زدن .
ماشين متوقف شدو متوجه شدم كه رسيديم  ، از ماشين پياده شديم و بعد از خدافظي با هري و جما وارد آپارتمان شديم خيلي خسته  بودم و رفتم يه دوش گرفتم يه لباس سفيد ساده با يه شلوار جين راحت پوشيدم و رفتم سراغ قهوه ساز و روشنش كردم.
" جايي ميري؟ " كريستين لباس پوشيده بود و دم در بود منم وقتي ديدمش گفتم
" اره دارم ميرم يكم خريد كنم ، تو چيزي نمي خواي؟ "
"نه ممنون"  گفتم و دوباره سراغ قهوه ساز و واسه خودم قهوه درس كردم  ، رفتم دم پنجره  نشستم از اين بالا منظره خيلى قشنگ بود تقريبا كل شهر معلوم بود

" جايي ميري؟ " كريستين لباس پوشيده بود و دم در بود منم وقتي ديدمش گفتم " اره دارم ميرم يكم خريد كنم ، تو چيزي نمي خواي؟ " "نه ممنون"  گفتم و دوباره سراغ قهوه ساز و واسه خودم قهوه درس كردم  ، رفتم دم پنجره  نشستم از اين بالا منظره خيلى قشنگ بود تقر...

Deze afbeelding leeft onze inhoudsrichtlijnen niet na. Verwijder de afbeelding of upload een andere om verder te gaan met publiceren.

*************
با صداى زنگ موبايلم از خواب بيادر شدم ، موبايلمو برداشتم . مَندى!
" سلام مَندى "
" سلام خوابالو ، بيادار  شو  قرارمون كه ايدت نرفته ؟ "
" قرار؟ "
"آره ديگه قرار بود بريم پارك" اوه خداى من به كلى فراموش كرده بودم
" آهان بزار حاظرشم بهت زنگ ميزنم."
"اوكى ، منتظرم" گفت و قطع كرد . به ساعت نگاه كردم ، ساعت ١١:٤٥ بود . موبايلمو روى دوشك انداختم و رفتم دستشويى رفتم صورتمو شستم . يه لباس صورتى استين بلند با يه شلوار سفيد پوشيدم و از اتاقم اومدم بيرون با كريستين سلام كردم و بهش گفتم كه دارم با مَندى ميرم پارك ليوان آبميومو بهم دادو گفت كه سعي كنم تا ساعت ٣ برگردم
بعد از خوردم صبحانم به سمت در رفتم و به مَندى زنگ زدم
" من حاضرم و دارم ميام "
" اوكى من الان توى پاركه دم خونتونم "
" اوكى ميبينمت "
به سمت پارك رفتم و مَندى و ديدم و رفتم پيشش " اوه چه هات شدى "
مَندى گفتو من سمتش چش غره رفتم
*******
بعد از دو ساعت راه رفتن و حرف زدن تصميم گرفتيم بريم به كافى شاپ توى پارك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اينم از اين قسمت اميدوارم خوشتون أمده با شه 💜
دوستان اصلا از اين وضع راضي نيستم كلي مي خونيد ولي نه نظر ميديد نه ووت اين چه وضعيه؟😐
قسمت بعدي تا نظر و ووت ها ٥ تا نشه آپ نمى كنم😑❤️
مرسى كه مى خونيد😘
نظر و ووت فراموش نشه

Story of my life (h.s) Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu